بریده‌ای از کتاب خاطرات سفیر اثر نیلوفر شادمهری

بریدۀ کتاب

صفحۀ 244

بعد از چند دقیقه ادامه داد:«هر چی فکر می‌کنم می‌بینم باید قانونی برای لباس پوشیدن وجود داشته باشه. لباس پوشیدن ربطی به دین نداره. به شعور مربوطه.» بعد با هیجان بیشتری ادامه داد:«حتی به امنیت... متوجهی؟ به امنیت یه زن می‌تونه مربوط بشه.» نگاهی به مانتو و شلوار و مقنعهٔ من انداخت. چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد آروم گفت:«تو چه می.دونی من دربارهٔ چی حرف می‌زنم... خوش به حالت!» عجب اتفاق نابی افتاد! عجب جملهٔ بی‌نظیری گفت! توی چه موضع افتخارآفرینی گیر کردم! وقتی دینی دارم که پیش از گرفتار شدن راه‌وچاه را نشونم داده، مگر به جز احساس رضایت و لبخند زدن کار دیگه‌ای هم در آن موقع می‌تونستم انجام بدم؟

بعد از چند دقیقه ادامه داد:«هر چی فکر می‌کنم می‌بینم باید قانونی برای لباس پوشیدن وجود داشته باشه. لباس پوشیدن ربطی به دین نداره. به شعور مربوطه.» بعد با هیجان بیشتری ادامه داد:«حتی به امنیت... متوجهی؟ به امنیت یه زن می‌تونه مربوط بشه.» نگاهی به مانتو و شلوار و مقنعهٔ من انداخت. چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد آروم گفت:«تو چه می.دونی من دربارهٔ چی حرف می‌زنم... خوش به حالت!» عجب اتفاق نابی افتاد! عجب جملهٔ بی‌نظیری گفت! توی چه موضع افتخارآفرینی گیر کردم! وقتی دینی دارم که پیش از گرفتار شدن راه‌وچاه را نشونم داده، مگر به جز احساس رضایت و لبخند زدن کار دیگه‌ای هم در آن موقع می‌تونستم انجام بدم؟

10

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.