بریده‌ای از کتاب قصه‌های همیشگی؛ بازگشت ساحره اثر کریس کالفر

دراکو

دراکو

1402/7/6

بریدۀ کتاب

صفحۀ 217

ازمیا ناگهان سرش را به سمت او برگرداند و با خشم گفت:« واقعا؟ تاحالا تنهایی رو اون قدر شدید حس کردی که با هر تپش قلبت روحت سوراخ شه؟ تاحالا از خورشید متنفر بودی به خاطر اینکه در میاد تا یه روز دیگه رو که پر از بی کسیه بهت تحمیل کنه؟»

ازمیا ناگهان سرش را به سمت او برگرداند و با خشم گفت:« واقعا؟ تاحالا تنهایی رو اون قدر شدید حس کردی که با هر تپش قلبت روحت سوراخ شه؟ تاحالا از خورشید متنفر بودی به خاطر اینکه در میاد تا یه روز دیگه رو که پر از بی کسیه بهت تحمیل کنه؟»

20

21

(0/1000)

نظرات

yas:)min

yas:)min

1403/3/30

ولی این کتاااب ، 

1

yas:)min

yas:)min

1403/3/30

شارلوت: نه ، گمون کنم دوست داشتن من تا حالا برای کسی سخت نبوده

0

yas:)min

yas:)min

1403/3/30

نه جنگ بین ازمیا و حاضران در اتاق ، بلکه جنگ بین ازمیا و دنیا!!

1