بریدۀ کتاب
ازمیا ناگهان سرش را به سمت او برگرداند و با خشم گفت:« واقعا؟ تاحالا تنهایی رو اون قدر شدید حس کردی که با هر تپش قلبت روحت سوراخ شه؟ تاحالا از خورشید متنفر بودی به خاطر اینکه در میاد تا یه روز دیگه رو که پر از بی کسیه بهت تحمیل کنه؟»
ازمیا ناگهان سرش را به سمت او برگرداند و با خشم گفت:« واقعا؟ تاحالا تنهایی رو اون قدر شدید حس کردی که با هر تپش قلبت روحت سوراخ شه؟ تاحالا از خورشید متنفر بودی به خاطر اینکه در میاد تا یه روز دیگه رو که پر از بی کسیه بهت تحمیل کنه؟»
15
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.