بریده‌ای از کتاب تاریک ماه اثر منصور علیمرادی

سامان

سامان

1404/5/6

بریدۀ کتاب

صفحۀ 25

دختر زیبایی است، هر دو بار که دیدمش دلم به تپش افتاد، مثل سنگی که بیفتد به برکه‌ای یکهو، هوایی می‌شود آدم، دست خودش که نیست. لبه های زری دوزی شده لباس بلوچی‌اش افتاده بود روی صندل‌های بندری،برازنده است لاکردار، با آن چشمهای درشت توی آن صورت گرد گندمی.

دختر زیبایی است، هر دو بار که دیدمش دلم به تپش افتاد، مثل سنگی که بیفتد به برکه‌ای یکهو، هوایی می‌شود آدم، دست خودش که نیست. لبه های زری دوزی شده لباس بلوچی‌اش افتاده بود روی صندل‌های بندری،برازنده است لاکردار، با آن چشمهای درشت توی آن صورت گرد گندمی.

34

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.