بریده‌ای از کتاب داستان دو شهر اثر چارلز دیکنز

zahrakhalaji

zahrakhalaji

1403/3/23

بریدۀ کتاب

صفحۀ 283

در ژنده‌ترین شبکلاهى که بر سیه‌روزترین سر نشسته بود مفهومى غریب نهفته بود، گویى مى‌گفت: «مى‌دانم که براى من، صاحب این کلاه، چقدر دشوار است که زندگى را در وجود خود نگه دارد، ولى آیا مى‌دانى که براى صاحب همین کلاه چقدر آسان است که زندگى را در وجود تو تباه سازد؟

در ژنده‌ترین شبکلاهى که بر سیه‌روزترین سر نشسته بود مفهومى غریب نهفته بود، گویى مى‌گفت: «مى‌دانم که براى من، صاحب این کلاه، چقدر دشوار است که زندگى را در وجود خود نگه دارد، ولى آیا مى‌دانى که براى صاحب همین کلاه چقدر آسان است که زندگى را در وجود تو تباه سازد؟

35

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.