بریدهای از کتاب کلیدر؛ جلد اول و دوم اثر محمود دولت آبادی
1403/10/24
صفحۀ 210
عشق اگر چه میسوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظهها را رنگین میکند. سرخ. خون را داغ میکند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانهای است. هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازهای از خود در خود. ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند. در انبوه غبار باطن، موجی نو پدید میآید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب بازنگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد!
عشق اگر چه میسوزاند، اما جلای جان نیز هست. لحظهها را رنگین میکند. سرخ. خون را داغ میکند. آفتاب است. فراز و فرود جان. کوهستانی افسانهای است. هموار به ناهموار، ناهموار به هموار. کشف تازهای از خود در خود. ریشههایی تازه در قلب به جنبش و رویش آغاز میکنند. در انبوه غبار باطن، موجی نو پدید میآید. تا کی جای باز کند و بروید و بماند، چیزی ناشناخته است. خود را مگر در گمشدگی خود بازیابد. چگونه اما عشق میآید؟ من چه میدانم؟ نسیم را مگر که دیده است؟ غرش رعد را چه کسی پیش از غرش شنیده است؟ چشم کدام سر، تاب بازنگاه آذرخش داشته است؟ از کجا میروید؟ در کجا جان میگیرد؟ در کدام راه پیش میرود؟ رو به کدام سوی؟ چه میدانم؟ دیوانه را مگر مقصدی هست؟ بگذار جهان برآشوبد!
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.