بریدهای از کتاب کشتن مرغ مینا اثر هارپر لی
1404/3/24
صفحۀ 428
به طرف پنجره رفتم ، جلوی آن به تماشای شهر ایستادم. به نظرم رسید که در روشنایی روز از اینجا میشود تا اداره پست را به خوبی دید. روشنایی روز... سیاهی شب پیش چشمم سفید شد. روز بود و همسایه ها سرگرم کار روزانه خود بودند. خانم استفانی از خیابان عبور میکرد تا آخرین خبر ها را برای خانم ریچل نقل کند. خانم ماودی روی گل های آزالهاش خم شده بود. تابستان بود و مردی از دور پدیدار میشد. دو بچه روی پیادهرو به شتاب به استقبال او میدویدند. مرد دستی تکان میداد و بچه ها برای رسیدن به او با هم مسابقه میگذاشتند. باز هم تابستان بود. بچه ها نزدیک تر میآمدند. پسر بچهای یک چوب ماهیگیری پشت سرش روی زمین میکشید و به زحمت قدم برمیداشت. مردی دست ها را توی جیب شلوار کرده ، منتظر ایستاده بود. تابستان بود و بچه هایش در حیاط خانه نمایش کوچک و مندرآوردی عجیبی را بازی میکردند.
به طرف پنجره رفتم ، جلوی آن به تماشای شهر ایستادم. به نظرم رسید که در روشنایی روز از اینجا میشود تا اداره پست را به خوبی دید. روشنایی روز... سیاهی شب پیش چشمم سفید شد. روز بود و همسایه ها سرگرم کار روزانه خود بودند. خانم استفانی از خیابان عبور میکرد تا آخرین خبر ها را برای خانم ریچل نقل کند. خانم ماودی روی گل های آزالهاش خم شده بود. تابستان بود و مردی از دور پدیدار میشد. دو بچه روی پیادهرو به شتاب به استقبال او میدویدند. مرد دستی تکان میداد و بچه ها برای رسیدن به او با هم مسابقه میگذاشتند. باز هم تابستان بود. بچه ها نزدیک تر میآمدند. پسر بچهای یک چوب ماهیگیری پشت سرش روی زمین میکشید و به زحمت قدم برمیداشت. مردی دست ها را توی جیب شلوار کرده ، منتظر ایستاده بود. تابستان بود و بچه هایش در حیاط خانه نمایش کوچک و مندرآوردی عجیبی را بازی میکردند.
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.