مینوتور
مینوتور
@whiteheart
1 دنبال کننده
ما سه نفریم . و هر روز باید با هم حرکت کنیم و زمان بگذرانیم . برای خودم عجیب است که بالاخره اینطوری صاحب یک خانواده شدم.یکی از ما عکاس جنگی است که تا به حال به هیچ جنگی نرفته، تنها یاد گرفته که چطور احساساتش را بکشد و اشکهایش را به مرور زمان خشک کند. او را بدون تقلا، در بیست سالگی ام بعد از دیدن مستند عکاس جنگ، در درونم پروراندم. می خواستم که بتوانم تسلطم را نسبت به هر شرایطی حفظ کنم و درد و رنج آدمها را بدون پلک زدن ثبت کنم. تصور زیبایی است. از آن آرزوهای دست نیافتنی که در ذهنم برای همیشه جا خوش کرد. اما من، می ترسیدم. حساس و خجالتی بودم. برای همین نمی دانستم که آیا می توانم زیر آن لباس دوام بیاورم یا نه؟ دست و پا می زدم که نزدیکش شوم. اما چرا عکاس جنگ؟ راستش همه چیز برمی گشت به اینکه، دوست نداشتم در خانواده باشم. می خواستم گم و گور شوم و بعد سر و کله ام وسط عکس ها پیدا شود. در عکس ها می شد یک آدم دیگر بود. دوست داشتنی و دلپذیر و بچه های خواهر و برادرم از این فاصله هیچ وقت نمی فهمیدند که چقدر در نزدیکی شان ، می توانم عاجز شوم و دست و پایم را گم کنم. ساختن خانواده، من را می ترساند. شاید برای همین از همان ابتدا به نظرم عکاس جنگ شدن، تصمیم درستی به نظر می آمد. می توانستم بدون هیچ توضیحی از زیر ازدواج، بچه و رفتن به آن طرف زندگی ، شانه خالی کنم. آخرش می توانست اینطور تمام شود که استخوان هایم به خانه بر می گشت. اگر اینطور نمی شد چه؟ راستش خوش خیالی بخشی از وجود من است. اینطور فکر می کنم که می رفتم و می مردم و گزینه دیگری هم در ذهنم نیست. به جای رفتن، ماندم و در خانواده مان زندگی کردم. و بخش خنده دار ماجرا اینجا است که در خانواده بودم اما درست مثل یک عکاس جنگ ، خاموش و پشت دوربین . دوست نداشتم در هیچ یک از عکس های خانوادگی مان باشم. یکدنده ام و کم حرف . اما تازه گی ها دارم اجازه می دهم کنار آن عکاس جنگ جدی ، یک دختر کوچولوی بامزه بنشیند. سر و کله اش زمانی پیدا شد که از زندگی دیگر سر در نمی آوردم. با هم کتاب می خوانیم و به دنیا جور دیگری نگاه می کنیم و می خندیم. اگر اوضاع رو به راه باشد بیرون می آید و با مادرم و دوستانم خوش و بش می کند و خودی نشان می دهد. سعی می کنم به یک سری مسائل خیلی جدی از دید او نگاه کنم . صبحها ، از کنار تختم یک عروسک اسب آبی بوقی صورتی نشسته را بر می دارم و در خواب و بیداری فشارش می دهم . صدای عجیبی بیرون می آید . دخترک درونم دست و پا می زند و به من یادآوری می کند که دنیا آنقدرها که به نظر می رسد جدی نباید باشد.
یادداشتها
باشگاهها
چالشها
این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.
لیستها
این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.
بریدههای کتاب