طهورا سلطانی

طهورا سلطانی

@tahoorasoltani

15 دنبال شده

18 دنبال کننده

                «آه ماریا، ماریای فراموش‌کار، هیچ‌کس هرگز تو را این‌طور که من دوست دارم دوست نخواهد داشت. شاید هر وقت توانستی مقایسه کنی، بفهمی و بیندیشی، تا پایان عمر به خودت بگویی: هیچ‌کس، هیچ‌کس هرگز مرا این‌چنین دوست نداشته است.»

زنده باد عشق /آلبرکامو
              
__bookintroduction

یادداشت‌ها

        آن چیز که می شود در باره خانواده تیبو گفت یا در ۱۰۰ صفحه اول به آن علاقه مند میشوید یا همان جا برایتان خسته کننده می‌شود 
این کتاب یک اثر جادویی هنرمندانه و با ارزش است 
نه فقط از  یک نوع ارزشمندی بلکه در تمام ابعاد تاریخی، ادبی داستانی و ساختاری ارزشمند است 
ظرافت و مهارت نویسنده در نگارش این داستان واقعا ستونی و قابل لمس بود 
نخست زندگی شخصی خانواده تیبو، از بزرگ خاندان یعنی اسکار تیبو و سپس فرزند اول او یعنی آنتوان و به‌طور گسترده زندگی شخصی قهرمان داستان یعنی ژاک تیبو. در رویکردی دیگر دوگار وقایع اروپای قبل از جنگ اول جهانی و اروپای درگیر جنگ را به شکلی حیرت‌آور از نظر استاد تاریخی نقل می‌کند. اشراف نویسنده به وقایع رخدادهای اروپا و شناختن افراد دولتی و حزبی و حتی ژورنالیستی بسیار گسترده‌است. هنر دوگار آنجا نمایان می‌شود که او این دو جبهه را با هم می‌آمیزد.
هوشنگ گلشیری در اظهار نظر راجع‌به این رمان می‌گوید:
کتاب به دست نشسته پشت میزی یا لم داده توی صندلی راحتی، یکی از زیباترین مناظر جهان است. صفحه به صفحه می‌خوانیم و ورق می‌زنیم، فارغ از چند و چون این زندگی روزمره و به دور از صداهای گوش خراش این جهان، در زندگانی موجود در کتاب غرق می‌شویم و چون سر برمی‌آوریم خود را و جهان را بهتر و عمیق‌تر شناخته‌ایم. خانواده تیبو اثر روژه مارتن دوگار به ترجمه ابوالحسن نجفی لذتی چنین را فراهم می‌کند. ماهی و اگر به خست ورق بزنید، چند ماهی خلوتتان را پر خواهد کرد و حاصل شاید این باشد که با زندگانی خانواده‌ای در آغاز این قرن آشنا شوید و با این قرن که ما در پایان آنیم. راستی زیباست وقتی پشت میزی می‌نشینید یا در صندلی راحتی لم می‌دهید و کتابی را صفحه به صفحه ورق می‌زنید، به ویژه اگر کتابی باشد مثل خانواده تیبو که اگر فقط چند صفحه از آن را بخوانید، با دریغ زمین خواهید گذاشت و فردا در این التهاب خواهید بود که کی باز به دستش می‌گیرید و ورق می‌زنید.
خواندن این کتاب فوق العاده رو به هر فرهنگ دوست محترمی پیشنهاد میدم .

      

13

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

بریده‌های کتاب

نمایش همه
بریدۀ کتاب

صفحۀ 29

آفتاب فقط کودکان و گربه‌های ده را فریب می‌داد. الکساندر کلارک کوچک، از اهالی خانۀ آقای نتل، لباسش را وسط خیابان از تن درآورد و وقتی خواهرش پاولین او را دید، چنان به باد سیلی‌اش گرفت که مثل همیشه زد زیر گریه. دوباره لباس تنش کرد. از بازویش گرفت و شروع کرد به تکان دادنش، چنان‌که هق‌هق پسرک بلند شد. بعد از آن دست از سرش برداشت تا برود و روی لبۀ پیاده‌رو بنشیند. کسی از آن‌جا می‌گذشت و برای آنکه گریه‌اش را بند بیاورد، به او نیم پنی پول داد، اما پسرک همسایه به محض اینکه از چشم بقیه دور ماندند، پول را دزدکی قاپید و الکساندر، همچنان گریان، جاده را تنها به سمت بالا در پیش گرفت. خواهرش پاولین به ادارۀ پست رفت. قرار بود برای مادرش خرید کند؛ اما می‌خواست اول مستأجر جدیدشان را ببیند، زیرا او دیشب، دیروقت رسیده و صبح هم مادر به پاولین اجازه نداده بود صبحانه‌اش را ببرد. خانم کلارک خودش امروز صبحانه را حاضر کرده بود. پاولین داخل رفت و برگۀ تلگرافی خواست. آرنولد نتل به او برگه‌ای داد. مردی جوان و عجیب‌و‌غریب بود؛ خوش‌لباس‌تر از همۀ پسران گروه کر. پاولین به او لبخند زد. بعد سرش را پایین انداخت و یکی از پاهایش را روی زمین کشید. دوباره سرش را بلند کرد؛ گویی نمی‌توانست جلوی خنده‌اش را بگیرد. نتل نیز آشکارا گمان برد که دخترک به او می‌خندد. صورتش سرخ شد. از قرار معلوم بسیار کم‌روست و گذشته از هرچیز، از دختران ترسی ناشناخته دارد.

2

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.