سحر

سحر

@saharhassanzade_

4 دنبال شده

25 دنبال کننده

یادداشت‌ها

سحر

سحر

1403/9/4

        اولین چیزی که خیلی به چشم می خوره، توصيف‌های دوران حكومت رضا سان هست. استبداد، خفقان، فساد در ارکان دولتی، چاپلوسی در باد، اعتراف‌گیری‌های اجباری و ... از کلمه‌هایی هستن که هنگام خوندن کتاب توی ذهن نقش میبنده. حتی میشه گفت در طول خوندن کتاب، یک ویژگی مثبت و کارآمد درباره‌ی حکومت این دوزه به چشم نمی‌خوره.

به نظر میاد هفت سال زندان سیاسی بودن در دوره پهلوی، اثر خودش رو در نگارش این کتاب گذاشته و انگار نویسنده خشم و عصبانیت خودش رو نسبت به رضا شاه در سیر داستان آورده. روی بخش سیاسی و اجتماعی داستان، از این جهت نمیشه چندان حساب کرد.

البته با توجه به اینکه این کتاب در سال ۱۳۳۱ نوشته و نسبت به زمان نگارش کتاب و بیان و اشاره واضح به این قبیل مسائل، ارزش کتاب رو در دوره‌ی خودش تا حدی بالا می‌بره‌. اما نویسنده تو سیاه جلوه دادن این دوره، کمی هم زیاده‌روی کرده.

و اما بخش رمانتیک داستان. لایه‌ای از شک و ابهام روی کل ماجرا رو گرفته بود. هدف استاد چی بود؟ اصلا تکلیفش از این بابت مشخص بود یا نه؟ آدمی خودخواه بود یا صرفا از بروز احساساتش واهمه داشت یا خودش رو نمی‌خواست درگیر کنه؟ یا شاید هم فقط هدف سواستفاده در راستای اهداف سیاسی خودش بود.
بخش رمانتیک داستان برای من خیلی آبکی و مهمتر از همه بدون پایه و اساس به چشم میومد. از غرض‌ورزی‌های بخش سیاسی راضی نبودم، اما بخش رمانتیک هم چندان چنگی به دل نمی‌زد.
عشق و دلبستگی بدون شناخت؟ تبدیل بی‌احترامی و نادیده گرفته شدن به علاقه پس از گذشت سال‌ها، بدون اینکه برخوردی و صحبتی این وسط افتاده باشه؟

در کل انتظارم از این کتاب انتظار دیگه‌ای بود. به چند دلیل: وقتی اسم بزرگ علوی میاد، اسم این کتاب هم حتما به دنبالش میاد، با خودم فکر می‌کردم لابد این معروفیت دلیلی باید داشته باشه. از طرفی کتابی که دست من بود چاپ پنجاهم نشر نگاه بود و همین انتظار من رو می‌برد (البته شاید بقیه هم به دام‌هایی که من افتادم افتاده باشن). کتاب چمدان رو که مجموعه داستانی از بزرگ علوی بود رو خونده بودم و جزو کتاب‌های نسبتا خوب برام تلقی می‌شد (گرچه الان باید مجدد نگاهی به این کتاب بیندازم و ببینم هنوز هم نظرم همون نظر سابق هست یا نه.)

در آخر باید بگم تجربه‌ی این کتاب تجربه‌ی خوبی نبود اما چند جمله از کتاب بود که توجه من رو کمی جلب کرد:

- گاهی آدم نادانسته دنبال چیزی می‌رود، وقتی آن را پیدا نمی‌کند، اصلا خود را گم شده احساس می‌کند.

- از هنر گفتگو به میان آوردم. مفصل برایش شرح دادم که دوست‌دار هنر از خود هنرمند بیشتر لذت می‌برد. مسلماً هر هنرمندی از کار خودش حتی اگر شاهکار هم باشد ناراضی است. همیشه می‌خواهد بهتر و زیباتر از آنچه که خلق کرده بسازد. همیشه می‌تواند عیوب آن را ببیند. هنرمند بهترین منقد آثارش است، اما تماشاچی غرق لذت می‌شود. اغلب مردم نواقص را آسان ادراک نمی‌کنند، فقط زیبایی‌های آن را می‌بینند.

- با عصبانیت گفت: «ای خانم، مردم؟ مردم کی‌اند؟ خر اینها Mentalitéشان اینجور است. از این بهتر چیزی نمی‌فهمند. مثل
اینکه قورباغه را از لجنزار بیاورید توی پر قو بخوابانید. قورباغه توی لجن خوش است.

- درباره گذشته قضاوت کردن کار آسانیست. اما وقتی خودتان در جریان طوفان می‌افتید و سیل غران زندگی شما را از صخره‌ای در دهان امواج مخوف پرتاب می‌کند، آنجا اگر ایستادگی کردید، اگر از خطر واهمه‌ای به خود راه ندادید، بله آن‌وقت در دوران آرامش، هستی را می‌چشید.
      

27

سحر

سحر

1403/8/25

        از متن کتاب:
من از پس تواضعی بردەوار چون شعلۀ سرخی به عصیان گردن کشیدم. خداوندا، اگر زنده بودم و در پیشگاهت حاضر نبودم تورا منکر می‌شدم. اما حال که با چشمان خود می‌بینمت وبا گوش‌های خود صدایت را می‌شنوم، می‌بایست کاری کنم بس شرورانه‌تر از انکار تو: باید که دشنامت دهم! میلیون‌ها نفر چون مرا پوچ و بەعبث آفریدەای، آن‌ها مؤمن و مطیع بزرگ می‌شوند، به نام تو رنج می‌کشند، با نام تو به قیصرها، پادشاهان و حکومت‌ها درود می‌فرستند، زخم چرکین گلوله‌ها را بر تنشان تاب می‌آورند و قلبشان را آماج سرنیزه‌های سه‌گوش می‌کنند، یا که به زیر یوغ روزهای طاقت‌فرسایت کمر خم می‌کنند، یکشنبۀ دلگیر همچون تاجی باشکوهی بی‌رمق بر سر هفته‌های دهشتناک نشسته است، آنها گرسنگی می‌کشند و دم برنمی‌آورند، کودکانشان پژمرده می‌شوند، زنانشان از ريخت می‌افتند و به بیراهه می‌روند، قوانین از هرسو همچون پیچک‌های موذی برسرراهشان می‌رویند، پاھايشان در بیشه انبوه فرمان‌هایت گیرمی‌کند، آن‌ها بر زمین می‌افتند و از تو دست یاری می‌طلبند، ولی تو بلندشان نمی‌کنی. دستان سپیدت می‌بایست سرخ باشند، چهره‌ی سنگی‌ات از ریخت افتاده، قامت راستت خمیده شده، همچون قامت هم‌رزمان من با گلوله‌هایی در نخاعشان.
      

1

سحر

سحر

1403/8/25

        و بازهم مارتین مک‌دونا...چقدر این بشر خوبه D:

یه نمایشنامه عجیب و مریض (مثل بقیه نمایشنامه‌هایی که داره) با ایده‌ای جالب! کی فکرش رو می‌کرد که ماجرای ملاقات هانس کریستن آندرسن و چارلز دیکنز اینقدر بتونه به شیوه‌ی sarcastic بیان بشه؟!

و ارجاعات تاریخی که طی نمایشنامه ادامه داشت، جالب و به مقدار زیادی هم ناراحت‌کننده بودن...وقتی اعداد و ارقام و کشته‌ها بیان میشن، برای خیلی‌ها صرفا یکسری عدد هستن، انگار  آدما یادشون می‌ره که هرکدوم از اون ارقام، یک جون هستن، یک زندگی و حتی یک خانواده که از هم پاشیده شده...

بعضی قسمت‌های نمایشنامه برام گنگ بودن و نمی‌دونم کوتاهی از مترجم بود که نتونسته بود مفهوم رو در قالب جملات منتقل‌ کنه یا کوتاهی از من بود که فهمیدن و درک بخشی از متن برام زود هست.

جزو نمایشنامه‌هایی هست که واقعا دوست دارم اجرا شدنش رو ببینم و هم درد حبس شدن داخل یه جعبه رو بچشم و هم طنز تلخی که سرتاسر نمایشنامه حضورش حس میشه رو حس کنم.

سحر
      

3

سحر

سحر

1403/8/25

        تنفر، خساست، غریبگی، پنهان‌کاری، مراعات، کینه،... کلماتی هستن که با فکر کردن به این نمایشنامه به ذهنم میرسن.

دو برادر، سرتاپا کینه، تنفر...دو غریبه که هر لحظه از هم دورتر و غریبه‌تر میشن. دو برادر که همدیگه رو دیگه نمی‌بینن، همدیگه رو فراموش کردن و کینه تماما جلوی چشماشون رو گرفته. آیا ما هم میتونیم مثل این دو برادر باشیم؟ دور از هم و پر از سیاهی و نفرت؟ آره...متاسفانه می‌تونیم. انگار مک‌دونا میخواد یکبار دیگه بهمون یادآوری کنه که این سیاهی چیزی ماورالطبیعه نیست، این سیاهی می‌تونه درون وجود هرکدوم از ماها باشه و این تنگر بد (؟!) و ترسناکی هست...

و اما خود ما انسان‌ها که این حجم از کینه و سیاهی رو می‌بینیم، چقدر می‌تونیم تحمل کنیم؟! چقدر می‌تونیم چشم‌هامون رو ببندیم؟! تا کجا می‌تونیم دوام بیاریم تا به سرنوشت کشیش دچار نشیم؟! (چه درمعنای واقعی خود عمل و چه در معنای روحی و درونی) هرروز تک‌تکمون شاید شاهد تکه‌های پراکنده‌‌ای از این حجم نفرت باشیم، اما سوال اینجاست که تا کجا؟ تا کی؟

مک‌دونا تلنگر میزنه. سیاهی‌ها رو میاره جلوی چشممون میگه ببین! ما اینیم! نگاه کن، همینقدر میتونیم توی لجن غلت بزنیم! و مثل همیشه...با موفقیت اینکارو میکنه و من دوستش دارم.

و اما آخر نمايشنامه...انگار جواب میده بهمون! میگه بیاید بهم گوش کنیم، سعی کنیم همو ببینیم و درک کنیم و در نهایت برای احساسات بزرگتری که میتونه بینمون وجود داشته باشه، همدیگه رو ببخشیم، شاید (تازه شاید...) بتونیم از باتلاق خودمون رو بکشیم بیرون.

سحر
بهمن ۱۴۰۰
      

23

باشگاه‌ها

چالش‌ها

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

فعالیت‌ها

فعالیتی یافت نشد.