چندبار موقع خوندنش سکته های عاطفی زدم.یکی واقعه به اون کوچه زدن امیر بعد دیدن فاجعه ای که برا حسن تو کوچه رخ داد.یکی وقتی امیر پول و ساعتشو زیر تشک حسن قایم کرد تا برای همیشه برن از خونه.و سکته شدید اونجایی بود که حسن گفت طالبان اومدن رحیم بهش گف جنگ تمومه حسن جان ولی حسن گف خدا به داد ما هزاره ها برسه و...مدتی بعد حسن و زنش ....
تا سکته های عاطفی بعدی خدانگهدار
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.