کتابی دردناک، شاعرانه و نفسگیر دربارهی عشق، فقدان، و مرز باریک میان زندگی و مرگ.
ماجرای فینچ و وایولت مثل قدمزدن در یک چشمانداز غمانگیز و در عین حال روشنه؛ انگار با هر قدم بیشتر توی تاریکی فرو میری، اما همزمان ستارهای از بالا روشنتر میشه. نویسنده با صداقتی خیرهکننده دربارهی بیماری روانی، سوگ و تجربهی نوجوانی نوشته.
به نظرم مهمترین ویژگی این کتاب، جسارتشه. جسارت در صحبت از چیزهایی که معمولاً ازش دوری میکنیم.
و فینچ... یکی از اون شخصیتهایی بود که تا مدتها توی ذهنم میمونه.
پایان کتاب واقعاً منو شکست. ولی همون شکستن، دلیلی شد که بیشتر دربارهی تنهایی آدمها فکر کنم.