بیرحمانه و دیوانهوار. مثل طرح جلدش. یک گنجشک که دمر افتاده روی میز. و مثل شروع داستان. یک زن که دمر افتاده روی میز.
داستایفسکی دقیقا با ما چه کار میکند؟ همان اول، آخر قصه را میگوید. یک زن مرده. ککمان هم نمیگزد. اما آخر داستان دوباره برمیگردیم به همین لحظه. یک زن مرده. این بار قصهی زن را میدانیم و از زاویه دید مردی به جنازهی زن نگاه میکنیم که انگار تمام خوشبختیاش ذبح شده. ما تمام وجودمان رنج میکشد از دیدن این تصویر. و این دقیقا نهایت کاری است که یک رمان خوب با ما میکند.
ژرفکاوی داستایفسکی پیرامون عشق، ارتباط انسانها با هم، در یک داستان کوچک و یک رابطهی دونفره عاشقانه حیرتانگیز است.
دو انسان که در عمق وجودشان، در گوشهی نمناک اعماق وجودشان بارقهای میتابد. عشق اتفاق میافتد. اما هیچ امکانی نیست که این تنها میل معنادهنده را محقق کند. نفرت ها، خشمهایی که از در و دیوار سرازیر اند نمیگذارند عشق و زندگی پا بگیرد. آدمهایی که از عشق ورزیدن ناتواناند. در تنهایی خود گرفتار اند و هر اقدامی برای رهایی، بندهای تنهایی را محکمتر میکند. اراده ای که به هیچ کاری نمیآید مگر نابودی تمام علایق. دستی که تنها میتواند عشق را سلاخی کند. وقتی قرار است محبتی ابراز کنی ناگهان خشونتی ویرانگر ظاهر میشود. عشق در لحظهی تحقق به ضد خودش بدل میشود، به نفرت.
در این وضعیت هولناک، خودکشی یک اقدام انقلابی است. اراده ای که نمیخواهد به این وضع اسفبار تن بدهد. مرگ را، توقف را، انتخاب کردن، وقتی ناچاری ادامه بدهی در سیر تاریک بیمعنا، تنها اقدام فعالانه است. وقتی هیچ دستاوریزی نیست، تنها چیزی که باقی میماند رانهی مرگ است، علیه تاریکی اجباری زندگی.
به اول داستان برگردیم، نازنین دمر افتاده روی میز. بیجان. ما نتوانستیم از نازنین مراقبت کنیم، حتی نتوانستیم دوستش داشته باشیم.