رقص واژه هاست ،
کتابی که تنهایی و عشق یک مرد را به تصویر می کشد ،
مردی که هیچ از او باقی نمانده است ، حتی نام اش!
هیچ یک از ما از او نامی نمی دانیم !
تنها یک نام در ذهن ماست : «هلیا ...»
جز عشق هلیا چیزی از او باقی نمانده ،
سرتا پا همه معشوق است.
تمنا ها و نجواهای عاشقانه این « عاشق بی نام» باور پذیر است
زمان در داستان گم است ،
مثل یک هزیان گویی بلند ،
هزیان گوییِ
عاشق یکه و تنها!
از این ها که بگذریم،
«اگر توضیحی در ابتدای کتاب داده میشد درمورد فونت های بولد و ریز و زمان داستان ،میتوانست این کتاب را نجات دهد.»
پایان کتاب گنگ و مبهم است
برای فصل انتهایی میشد آن را از حالت هزیان گویی درآورد و بیشتر رنگ واقعیت به خود بگیرد و شفاف تر نگاشته شود.
در کل از فصل یک و دو بیشتر لذت بردم تا فصل سوم...!