قهوهای به طعم آلموند!
اسکلیگ را دوست داشتم، همانقدر که قهوهی صبحگاهی را که همزمان که از گیجی و منگی خواب بیرونم می کشد، برای لحظاتی انگار در حسی مبهم و خلسه وار میکشاندم.
اسکلیگ را میخواندم و گاه با دانسته های مینای مدرسه نرفته، چشم هایم از منگی جهان اطرافم باز میشد و گاه همراه کشف و شهودهای مایکل به خلسه می رفتم، چیزی شبیه درک همزمان دو تپش در یک سینه!
اسکلیگ را آرام آرام خواندم، درست مثل قهوهی صبحگاهی ام که جرعه جرعه سر میکشم. آلموند هم عجلهای برای گفتن داستانش نداشت، دستم را گرفت و سر حوصله و صبر قدم به قدم جلو بردم تا خودم ببینم و بیاندیشم.
برای آلموند، دردهای اسکلیگ دور افتاده از وطن، که شاید به نوعی همان درد هبوط انسان است، همانقدر مهم است که استرس و اضطرابهای مایکل، نوجوان محاصره شده در بحرانهای سن نوجوانی و مشغلهی پدر و نبود مادر و ورود عضو جدید خانواده، بچه! چرا که از نگاه آلموند اینها همه حلقههای یک زنجیرند.
شخصیت ها در اسکلیگ برای اثباتِ بودن خود تلاش نمیکنند، چرا که همه همانند که باید باشند. مایکل با تمام عشق اش به بچه، لحظاتی حتی آرزوی نبودنش را دارد، زیرا تحمل همه چیز، از مشغلهی پدر و نبود مادر و گنگی اش از رازآلودی مرگ و زندگی و همهی آنچه یک باره در هجوم آن قرار گرفته، خارج از توان او است.
پدر با همهی تلاش خود برای درک بیشتر و برقراری ارتباط بهتر با فرزندش، از کوره در میرود و برای فرستادن او به مدرسه متوسل به زور و تهدید می شود، چراکه به معنای واقعی پدر است، با همهی ابعاد شخصیتیاش.
حتی مادر داستان، مادری که مادری را در اوج سختترین لحظههایی که در بیمارستان و کنار نوزاد بیمارش گذرانده، از یاد نمی برد و به فکر ترمیم زخمهای به ظاهر سطحی پوست و در واقع عمیق روح فرزند نوجوان خود است؛ اما حتی او هم لحظاتی میشکند و باید بشکند در مقابل اندوه فراوانی که بیتاباش کرده، چون انسان است، نه صرفاً شخصیت داستان آلموند!
و چه زیبا که از میان تمام شخصیت های بزرگسال داستان، تنها مادر است که برای لحظاتی در خلسهی خواب و بیداری اسکلیگ را میبیند؛
چراکه او مادر است، حلقهی اتصال دو دنیا!
*و البته در بررسی شجرهنامهمان با آقای آلموند به توافق نرسیدیم!