به نظرم کتاب بیشتر از اینکه درباره مرگ باشه، درباره زندگیایه که اشتباه طی شده. ایوان ایلیچ یه آدم موفق به نظر میرسه، ولی هر چی جلوتر میریم میفهمیم موفقیتش فقط یه پوستهست؛ همه چیز ظاهریه، حتی روابطش با خانواده، دوستان و همکاراش.
بیشتر از همه برام این تلخ بود که تو بدترین شرایطش،هیچکس واقعاً درکش نمیکنه،فقط گرسیم(خدمتکار خونهش)یه ذره انسانیت نشون میده. انگار وقتی میمیریم، تازه میفهمیم چقدر تنها زندگی کردیم.
این کتاب باعث شد به این فکر کنم که نکنه ما هم داریم توی همین مسیر تکراری و بیمعنا جلو میریم، بدون اینکه بدونیم واقعاً چرا؟ شاید بهتره قبل از اینکه دیر بشه، یکم زندگیمونو از نظر "واقعی بودنش" بررسی کنیم .
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.