تجربه اولین کتاب خواندن با بهخوان
بهخوان که انگیزه کتاب خواندن دوباره در من زنده کرد
و این قصه با بوف کور صادق هدایت آغاز شد اصلا مگر میشود اسم هدایت بیاید و اولین چیزی که سراغ آدم بیاید کتاب بوف کور او نباشد ؟ این هم خوب هست هم بد ...
حتما سراغ کتاب های دیگر او خواهم رفت مثل سه قطره خون و زنده به گور اما نمیدانم چه زمانی ؟
کتابی شاهکار و بی نظیر که ممکن نیست با خواندن آن به فکر فرو نرفت و قلم بی نظیر صادق هدایت که انسان زبانش قاصر است که درباره این کتاب چه بگوید که از همان سطر اول خواننده را ترغیب به ادامه داستان میکند
جمله هایی از کتاب رو که دوست داشتم رو به ترتیب صفحه نوشتم امیدوارم دوست داشته باشین
بوف کور
ص ۴
برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم
ص ۱۰
آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمیکنند که سابقا یکدیگر را دیده بودند که رابطه مرموزی بین آنها وجود داشته است ؟ درین دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچ کس را آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر بکند؟
ص ۲۲
من بدرک اصلا زندگی من بعد از او چه فایده ای داشت
ص ۳۱
آیا فقط چشمهای یک نفر در زندگیم کافی نبود ؟
ص ۳۳
قانون ثقل برای من وجود نداشت و آزادانه دنبال افکارم که بزرگ و لطیف و موشکاف بود پرواز میکردم
ص ۳۵
من همیشه گمان میکردم که خاموشی بهترین چیزهاست ، گمان میکردم که بهتر است آدم مثل پرندگان کنار دریا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشیند
ص ۳۶
آیا مقصودم نوشتن وصیت نامه است ؟ هرگز چون نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد وانگهی چه چیزی روی زمین میتواند برایم کوچک ترین ارزش را داشته باشد ، آنچه که زندگی بوده است از دست داده ام گذاشتم و خواستم از دستم برود و بعد از آنکه من رفتم بدرک میخواهد کسی کاغذپاره های مرا بخواند میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند
ص ۳۷
ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم نه آن من سابق مرده است
ص ۴۰
فقط شبهای جمعه با دندان های زرد و افتاده اش قرآن میخواند گویا از همین راه نان خودش را درمیاورد چون من ندیدم کسی از او چیزی بخرد
ص ۴۷
شبها وقتیکه وارد خانه میشدم او هنوز نیامده بود نمیدانستم که آمده است یا نه اصلا نمیخواستم بدانم چون من محکوم به تنهایی محکوم بمرگ بوده ام
ص ۴۸
نه تنها او را میخواستم بلکه تمام ذرات تنم ذرات تن او را لازم داشت
ص ۵۰
آیا سرتاسر زندگی یک قصه مضحک یک مثل باورنکردنی و احمقانه نیست ؟
ص ۵۳
چیزی که تحمل ناپذیر است حس میکردم از همه این مردمی که میدیدم و میانشان زندگی میکردم دور هستم
ص ۵۴
حالم که بهتر شد تصمیم گرفتم بروم بروم خودم را گم بکنم
ص ۵۹
قبل از اینکه بخوابم در آینه بصورت خودم نگاه مردم دیدم صورتم شکسته محو و بی روح شده بود بقدری محو بود که خودم را نمیشناختم
ص ۶۱
ولی نمیدانم چرا هرجور زندگی و خوشی دیگران دلم را بهم میزد در صورتیکه میدانستم که زندگی من تمام شده و به طرز دردناکی آهسته خاموش میشود بمن چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجاله ها بکنم
ص ۶۳
کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جان کندن میکنند در صورتیکه بسیاری از مردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیه سوزی که روغنش تمام بشود خاموش میشوند
ص ۶۶
آیا من خودم نتیجه یکرشته نسل های گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود آیا گذشته در خود من نبود
ص ۶۷
چیزیکه وحشتناک بود حس میکردم که نه زنده زنده هستم و نه مرده مرده فقط یک مرده متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زنده ها داشتم و نه از فراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم
ص ۶۸
اگر راست است که هرکسی یک ستاره روی آسمان دارد ستاره من باید دور تاریک و بی معنی باشد شاید اصلا من ستاره نداشته ام
ص ۶۸
تاریکی این ماده غلیظ سیال که در همه جا و در همه چیز تراوش میکند من به آن عادت کرده بودم در تاریکی بود که افکار گم شده ام از سر نو جان میکرفت
ص ۷۳
آیا اطاق من یک تابوت نبود ؟ رختخوابم سردتر و تاریکتر از گور نبود ؟
ص ۷۳
حس مرگ خودش ترسناک است چه برسد به آنکه حس بکنند که مرده اند
ص ۷۴
من هنوز به این دنیایی که در آن زندگی میکردم انس نگرفته بودم آیا دنیای دیگر به چه درد من میخورد ؟
ص ۷۵
تنها مرگ است که دروغ نمیگوید
ص ۷۵
ما بچه مرگ هستیم و مرگ است که ما را از فریب های زندگی نجات میدهد
ص ۸۲
فقط میخواستم بدانم آیا میدانست که برای خاطر او بود که من میمردم
ص ۸۳
گویا من طرز حرف زدن با آدمهای دنیا با آدمهای زنده را فراموش کرده بودم
ص ۸۴
اگر میتوانستم گریه بکنم راحت میشدم چند دقیقه چند ساعت یا چند قرن گذشت ؟نمیدانم مثل دیوانه ها شده بودم و از درد خودم کیف میکردم
ص ۸۹
آیا من حق یک پیرهن کهنه زنم را نداشتم ؟
ص ۹۰
من گفتم بهش بگو خیلی وقته که من مرده ام
راستی پیشنهاد شما برای ادامه خواندن از صادق هدایت کدوم کتابه ؟