شنتیا خدامی

@Shatiya

155 دنبال شده

5 دنبال کننده

                      
                    

یادداشت‌ها

                روزی که فردی به مدرسه می رود خانم ووشی می گوید قرار است یک نمایش عید شکرگزاری بر پا کنیم و خانم ووشی گفت فردا یک کلاه می اورم و نقش هایتان را علام می کنم برای فردا لحظه شماری می کردم ماکس سربه سرم می گذاشت و خانم ووشی گفت فردا ماکس اخرین نفر نقشش را بر می دارد 
شب شد وقضیه را برای مامان بابا تعریف کردم ودور میز می دویدم مامان گفت بشین اما پوره ی سیب زمینی ریخت رو ی پای بابا 
فردا صبح به مدرسه رفتم و خانم ووشی گفت ارام بشینید خانم ووشی نقش 
من را به من داد باز کردم دیدم بوقلمون امکان نداشت وقتی شب رسیدم خانه
فقط رفتم اتاقم و فکر فرار زد به سرم بعد مامان امد و مرا منصرف کرد شب 
همان موقع پدر بزرگ زنگ زد و گفت با افتخار نمایش را اجرا کن وقتی فردا شد
در کلاس امدم لباسم را بپوشم همه خندیدند فرار کردم قایم شدم اخر سر بیرون امدم اقای پندر گاست مرا به دفتر خود برد و چند تا نمایش را اجرا کردیم 
و اخر سر  به نمایش رفتم  و بهترین شکل نمایشم را اجرا کردم
        
                فردی فرفره وقتی که شب می خواست  بخوابه اما تو اتاق زیر شیروانی صدا های عجیبی می امد صبح که شد صدای زنگ ساعت من را بیدار کرد خواهرم سوزی گفت ان ساعت را ساکت کن.  اما فردی ساعت را به اتاق سوزی پرت کرد و به میز توالت خورد وشکست مامان از پایین امد بالا گفت چیشده سوزی همه چیز را برای مامان گفت و من روی زمین خوابیده بودم مامان اومد گفت چرا رو زمین 
خوابیده ای  من روی تختم به زحمت دوباره برگشتم پدر امد گفت برای اتوبوس 
زود اماده بشید. وقتی تو اتوبوس رفتم ماجرا را برای دوستام گفتم ماکس به من گفت نی نی کوچولو ترسو گفتم من ترسو نیستم اما می تر سیدم  خانم ووشی به کلاس امد درس امروز در باره ی خفاش بود بچه ها از خفاش یک چیزی 
می گفتند  کلاس که تموم شد رابی دوستم گفت از مامانت اجازه من هم می گیرم وقتی رفتم خانه سوزی داشت بیسکویت را درست می کرد 
به مامان گفتم اول گفت نه اما بعدش به بهانه گفت اره. 
شب که شد رابی امد وسایل هارا که اماده کردیم  و کل خانه که خوابید دوربین هم ورداشتند اما پله های اتاق زیر شیروانی بسته بود پدر را بیدار کردیم که بیاید پله های اتاق را  باز کند و به بهانه کارت های پیندبال ان هارا بدههد 
اما پدر وقتی کارت هارا داد یادش رفت پله هارا ببندد، ما که رفتیم هیولا را دیدیم گفت عکس بگیر اما تا عکس بگیریم رابی خندید چون هیولایی در کار نبود اما رابی گفت هیولا دارد می اید اما هیولا یک خفاش بود پدر مادر بیدار شدند و من عکس گرفتم ماکس امد به سمتم و عکس هیولا را نشون دادم 
ماکس گفت تو شجاعترین پسری
        

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها