دیشب من را به عنوان<مراقببچهها>برگزیدند
در حالی که تلویزیون فیلم پهپادها را به نمایش گذاشته بود، باید بچهها را سرگرم میکردم که در تنهایی خودشان درگیر جنگ و موشک نباشند!
حس میکردم بزرگترین مسئولیت دنیا را بر عهده دارم ، کم پیش امده بود که مراقب کسی غیر از خودم باشم.
از حنا خواستم کتابی بهم بدهد تا برایشان بخوانم کتاب<صبحبخیر همسایه>را در دستم گذاشت.
با شور و اشتیاق شروع به خواندنش کردم سعی میکردم صدای جغد و موشکور و سنجاب را در بیاورم تا از گوش بچه ها در برابر شنیدن صدای پدافند و انفجار محافظت کنم.
بچه ها میخندیدند و خندههایشان روحم را تازه میکرد.
از ان لحظه هایی بود که دلم میخواست کسی برای من هم قصه بخواند و از تهدلم قهقهه بزنم و دلاشوبه ام کمی کمتر شود...
کتاب صبح بخیر همسایه همدم دوست داشتنی من در لحظه های جنگی بود...
پ.ن:این متن مربوط ۲۴ خرداد است و کمالگراییام مانع اشتراک گذاریاش میشد