زهیر جوری بود که بعد از بستن کتاب، بخشی از فکر، ذهن، باورها و تردیدهایم را لابهلای صفحاتش جا گذاشتم.
در هیاهوی این دنیا، وقتی زهیر را میخواندم، غرق در داستان و معنایش میشدم؛ آنقدر که انگار خودم را گم میکردم. از دنیا و مزخرفاتش فاصله میگرفتم و در جهان زهیر که انگار رنگش طوسی است، گم میشدم.
تنها خبر بد این بود که این سفر برای من خیلی کوتاه بود. دلم میخواست سفرم به اندازهی آن رفیق بینام، ژرف و طولانی میبود؛ سفری در دشتها، کوهها، و درون خودم.
ای کاش من هم در کوچهها قدم میزدم، گم میشدم، و خودم را پیدا میکردم. ای کاش با نیرویی، با کسی، یا حتی فقط با همین انرژی عشق، میتوانستم رویایم را بالاخره به واقعیت تبدیل کنم.
رویاهایی که فعلا، مثل خیلیها، روی طاقچه گذاشتهام و فقط امیدوارم یک روز قد بکشم، یا حداقل روی نوک انگشتانم بلند شوم و با ناخنم بهشان بزنم.
اما این فکر هم مثل سایهای مرا ترساند: که نزدیکترین آدمهایمان — و نه آنهایی که فقط "باید" دوستشان بداریم، آنهایی که اصولا فکر میکنیم عزیز هستند یا بهمان گفته شده باید عزیز تلقی بشوند؛ بلکه آنهایی که واقعاً در گوشهی قلبمان نشستهاند و در اعماق قلبمان حضور دارند — ممکن است روزی غریبهترین شوند.
و شاید آن روز، برای پر کردن این خلأ، از سر بیچارگی هرکدام از ما هم زهیر خودمان را بسازیم.
مسئله این است که شاید هیچ چیز در این دنیا کامل تمام نشود و همیشه باقی بماند ولی بعضی چیزها اگر هم پیدا شوند، دیگر مثل قبل نخواهند بود
زهیر جسم و روحم را آلودهی نوعی پاکی کرد. با داستانی پرکشش، معناگرا، و شخصیتهایی که هنوز در ذهنم زندهاند. ای کاش فقط یکبار میتوانستم آن شخصیت اصلی بینام را ببینم و قدم زنان در کوچهها و یا لب فواره یا در پیتزافروشی محبوبش با او بنشینم و گپ بزنم.
اما میدانم چرا او نام ندارد؛ چون همهی ما، او هستیم. همهی ما در نهایت نیاز به چنین تجربهای داریم.
در دورانی که خیلیها زیاد حرف میزنند اما تقریبا هیچ نمیگویند، زهیر بیهیچ تلاش برای بزرگنمایی، در قلب یک داستان، دنیایی حرف برایم داشت.
فراموشنشدنی بود.
تا مدتها قرار است فکر کنم و حسرت بخورم، و باز فکر، و باز حسرت.