بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

شکیبا شیرافکن

@Angel_of_Death14

21 دنبال شده

10 دنبال کننده

                      منتظر ظهور امام زمان ( عج ) 🕊🖤
                    

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز باشگاهی ندارد.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

فعالیت‌ها

            لقمه‌ای بزرگتر از دهان!

رمان ارتداد سبک خاصی از روایت را در پیش گرفته است؛ شروع از یک واقعه تاریخی و تغییر آن به نحو دل‌خواه! قسمتی از تاریخ را تغییر می‌دهد و سپس با توجه به آن تاریخ جدیدی را روایت می‌کند. همین موضوع باعث می‌شود تا خواندن داستان برای مخاطب جذاب باشد.

اما با گذشت چند فصل از کتاب، آن‌چه مورد انتظار خواننده است حاصل نمی‌شود و داستانی که او انتظارش می‌کشد در میان داستان فرعی و عاشقانه‌ی دو شخصیت اصلی گم می‌شود. تصویر سازی‌ها و ذکر جزئیات توسط نویسنده نیز گاهی آن‌قدر زیاد می‌شود که دل مخاطب را می‌زند. 

از حق نگذریم، نویسنده «بند»های زیبایی را نگاشته که در خلال داستان، مخاطب را به فکر فرو می‌برد و این یک ویژگی مثبت علاوه بر شخصیت پردازی نسبتا خوب برای وی محسوب می‌شود. اما سردرگمی داستان و پرداختن به کلیشه‌های همیشگی مثل تقابل انقلابیون و سازمان مجاهدین، فساد و فحشای پهلوی، تجزیه ایران و... نشان می‌دهد که نویسنده محتوای جدیدی برای ارائه به مخاطب ندارد.

در کل نویسنده پاسخ مناسبی به سوالی که خودش در ابتدای‌ کتاب در ذهن مخاطب کاشته بود نمی‌دهد. البته فصول پایانی کتاب که نوید ادامه‌دار بودن داستان را می‌دهد تا حدودی سعی بر پر کردن این خلا کرده است.
          
            گاهی فکر می کنم کاش بیشتر از این جنس کتاب ها داشتیم، نه فقط برای نوجوان ها که حتی برای جوان ها، در این سن با چیزهایی درگیر می شویم که خیال می کنیم فقط مشکل ماست، بعد گیج و سردرگمیم و نمی فهمیم باید چه کار کنیم. ولی وجود کتاب هایی مثل این کتاب که در ایران با اسم «دورریختنی های عزیز من» در نشر پرتقال چاپ شده باعث می شود که احساس کنیم آدم های عجیب و غریبی نیستیم. بقیه آدم های معمولی هم مشکلات به ظاهر کوچکی دارند که همه ذهنشان را بهم می ریزد گرچه از نظر دیگران چیز چندان مهمی نیست.

مادربزرگ مگی در اثر عفونت ریه از دنیا رفته است. پیش از آن مبتلا به زوال عقل شده و خانواده اش را فراموش کرده است. مگی روزی را تعریف می کند که پیش مادربزرگش رفته و او دیگر مگی را نشناخته است. همین باعث شد که مگی تصور کند ممکن است روزی چیزهایی که دوست دارد را فراموش کند، به همین خاطر شروع به جمع کردن هر آن چیزی کرده که لحظه های خوب زندگی اش را یادآوری می کند. مهم نیست چه چیزی باشد، حتی پاکت شیری که کنار دوستانش خورده هم شامل این وسایل می شود و حالا اتاقش پر از این جور چیزهاست که از نظر دیگران آشغال محسوب می شود، مشکل وقتی جدی می شود که مگی می فهمد اگر کسی دست به وسایلش بزند بی اندازه عصبی و نگران می شود و ممکن است از عصبانیت فریاد بزند و چیزهایی را پرتاب کند. اینجاست که مادر و پدرش تصمیم می گیرند او را پیش یک مشاور ببرند.

مادربزرگ من هم در اثر عفونت ریه فوت کرد، البته تا لحظه ی آخر هیچ کس را فراموش نکرده بود. اما من همیشه به تجربه ی از دست دادن عزیزان فکر می کردم. برای از دست دادن پدر و مادر داستان های زیادی نوشته شده ولی کسی هیچ وقت فکر نکرده که از دست دادن یک مادربزرگ مهربان (آن هم برای نوجوان ها) چه اثراتی دارد. همه تصور می کنند که احتمالا خیلی آسان است اما همه مان به خوبی میدانیم که آسان نیست و تا لحظه ی آخر زندگی همه ی جزییاتش را یادمان می ماند. روزی که مادربزرگ یا پدربزرگمان در بیمارستان بستری بوده، آخرین باری که او را دیده ایم، روزهایی که هنوز بیماری او را از پا در نیاورده بود و همه ی چیزهایی از این دست. «دور ریختنی های عزیز من » از این جهت برایم عزیز بود که این دغدغه ی ذهنی ام را تا حدی برطرف کرد. احساس کردم نوجوان ها اگر چنین کتابی را بخوانند شاید در مواجهه با تجربیاتی مانند مرگ عزیزان آگاهانه تر رفتار کنند.

در انتهای کتاب نویسنده عنوان میکند این کتاب را برای آشنایی بیشتر با اختلال «احتکار در کودکان» نوشته است. من تابحال با کودک یا نوجوانی که درگیر چنین مشکلی باشد مواجه نشده ام. اما حالا حداقل می دانم که چنین مشکلی وجود دارد و چیز عجیب و غریبی نیست و راه هایی برای درمان دارد که در دسترس از آن چیزی است که تصور می کنیم.
          
            لوییس سکر نویسنده عزیزِ «ته کلاس ردیف آخر صندلی آخر» بود. به همین خاطر وقتی اسمش را اتفاقی توی کتابفروشی دیدم در خریدن کتابش یک لحظه هم تردید نکردم. حالا که فکر می کنم اگر این کتاب را اتفاقی در کتابفروشی نمی‌دیدم شاید هیچ وقت از وجودش باخبر نمی‌شدم چون در گودریدز هم به سختی پیدایش کردم.
 «تاول» نام ترجمه‌ی فارسی کتاب است. (گرچه نمی‌دانم چرا نشر پرتقال نام را تغییر داده) ماجرای دختری به نام تامایاست که ناخواسته درگیر یک ماجراجویی پیچیده می‌شود. به بچه‌هایی مثل تایاما در زندگی واقعی «بچه مثبت» می‌گوییم و کمتر کسی داستان بچه‌مثبت‌ها را می‌نویسد. تامایا همه قوانین را رعایت می‌کند و حتی یک روز هم از مدرسه غیبت نداشته‌است اما برای اولین بار دست به قانون‌شکنی می‌زند. به جنگل ممنوعه نزدیک مدرسه می‌رود و با یکی از قلدرهای مدرسه درگیر می‌شود و لجن عجیبی را از گودالی برمی‌دارد و به صورت او می‌پاشد و فرار می‌کند. فردای آن روز دستی که لجنی شده شروع به تاول زدن می‌کند و پسر قلدر هم ناپدید می‌شود... 
نمی‌توانم بگویم «تاول» مثل «ته کلاس ردیف آخر، صندلی آخر» شخصیت‌های فوق‌العاده‌ای دارد یا مثل «آخرین گودال» داستانش جذاب و نفس‌گیر است. اما ادعا نمی‌کنم که ازخواندنش لذت نبردم. ماجراجویی تایاما مرا درگیر خودش کرد و شخصیت‌ها برایم عمیق و دوست‌داشتنی بودند. گذشته از آن نویسنده خلاقیت‌های جالبی در مرموز کردن روایت داشت که باعث می‌شد که از عالی نبودن باقی نکات کتاب صرف نظر کنم.
لوییس سکر مثل دفعات پیش کتاب را خیلی طولانی نکرده است. با همه جزییات و ریزه‌کاری‌ها و حتی با گفتن دو روایت موازی، ماجرا در صفحه 178 تمام می‌شود. جوری که دقیقا باب طبع نوجوان‌های بی‌حوصله باشد و من یک بار دیگر از همراه شدن با او لذت می‌برم درست مثل روزهای نوجوانی.