معرفی کتاب توتال اثر نسترن مکارمی

در حال خواندن
0
خواندهام
2
خواهم خواند
1
توضیحات
«یوناس»، دست های سفیدش را که با پوششی نازک از موهای طلایی زیر آفتاب داغ خنازیر برق می زد، سایبان چشم هایش کرد و خیره شد به کویر، که تا چشم کار می کرد خودش را زیر آفتاب یله داده بود و مانند پیرمردی فرتوت بی توجه به همه چیز بی توجه به عابران، رهگذران، نظاره کنندگان و جویندگان گنج، تنها به تلخی و به تنهایی خود فکر می کرد و هیچ چیز در این برزخ سوزان و بی پایان برای او اهمیتی نمی یافت. «داوود»، روی شانه او زد و دوربین شکاریش را جلوی چشم های یوناس گرفت و با انگشت به وری از ورهای بی پایان کویر اشاره کرد و گفت: حدودا همان طرف هاست، فردا با بچه ها می رویم جست وجو... . یوناس تلخ لبخندی زد و... .
یادداشتها