معرفی کتاب خاستگاه سرمایه داری از چشم اندازی گسترده تر اثر الن میکسینز وود مترجم حسن مرتضوی کتابعمومیعلوم انسانیسیاست خاستگاه سرمایه داری از چشم اندازی گسترده تر الن میکسینز وود و 1 نفر دیگر 4.2 2 نفر | 2 یادداشت خواهم خواند نوشتن یادداشت با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید. در حال خواندن 1 خواندهام 3 خواهم خواند 2 خرید از کتابفروشیها ناشر نشر ثالث شابک 9786004051248 تعداد صفحات 238 تاریخ انتشار 1399/9/24 توضیحات کتاب خاستگاه سرمایه داری از چشم اندازی گسترده تر، نویسنده الن میکسینز وود. ادبیات آمریکا ادبیات واقع گرایانه اقتصادی تاریخی دهه 1990 میلادی سیاسی یادداشتها محبوبترین جدیدترین محمد سعید میرابیان 1403/9/23 کتابِ حاضر بیشاز آنکه بخواهد بگوید خاستگاهِ سرمایهداری چیست، مخاطب را پژوهشگرِ پرسابقهای در مسئلهی سرمایهداری میپندارد و دربارهی این صحبت میکند که خاستگاهِ سرمایهداری چهچیزی نیست؛ آنهم نه با آمار و اعدادِ خستهکننده بلکه با ذکر مصادیقِ تاریخِ روایی. زبانِ خاصِ نویسنده باعث میشود کتاب اصلا کتاب سادهای برای شروعِ مطالعه دربارهی سرمایهداری نباشد و پیشنهادم این است که اگر با فضاهای مارکسیستی و نقدهایی که به سرمایهداری شده و میشود غریبه یا دور هستید سمتش نروید. نویسنده در سه بخش و هشت فصل به توضیح خاستگاههای اقتصادی، سیاسی و پارادایمیکِ سرمایهداری میپردازد و در طول کتاب تبیین میکند که چرا انگلستان را خاستگاهِ مکانیِ سرمایهداری میداند. با اینکه در گزارشِ یادداشتهایم بصورت انحصاری خلاصهای از هر فصل آوردم اما میخواهم همان گزارشها را بصورت یکجا و یکپارچه در یادداشتِ پایانی هم وارد کنم: ●خاستگاهِ اقتصادی: دیدگاههای مختلفی نسبت به خاستگاهِ سرمایهداری وجود دارد که میتوان همهی آنها را میتوان تحت "مدل تجاریسازی" گرد آورد. این دیدگاهها با پیشفرض قراردادن مفاهیمی گاه سعی در تبیین سرمایهداری بعنوان امری همواره موجود و گاه سعی در تفسیر سرمایهداری بعنوان امرِ حادثِ مبتنی بر قوانین طبیعی دارند اما آنچه واضح است "اروپامحوربودن" این دیدگاه هاست؛ بهگونهای که سرمایهداری را شکلی از تولیدِ مختصِ اروپا میدانند. این دیدگاه که از اندیشههای وبری نشات میگیرد، فردیت را پایهی نظام سرمایهداری و [شاید]خاستگاه آن برمیشمرد؛ چراکه در نظام فئودالی، بازیگران در نظمِ تکهتکهی دولتی و نیز دولت-ملتی که در پی آن پدید آمد، از نوعی خودمختاری برخوردار بودند که به آنان اجازهی انباشت سرمایه را میداد. چیزی که در نظام امپراطوریِ شرقی وجود نداشت.[رجوع کنید به ایران جامعهی کوتاه مدت؛ همایون کاتوزیان/نی] این دیدگاه اگرچه با نظر مارکس که سرمایه را صرفا انباشتِ سرمایه نمیدانست و معتقد بود سرمایهداری یک رابطهی اجتماعی است_که در پی ایجاد ضرورتهای رقابت و بیشینهسازی سود، اجبار به بازسرمایهگذاری مازادها و نیاز نظاممند و مداوم به پیشرفتِ بهرهوری و رشد نیروهای تولید بوجود میآید_منطبق است اما همچنان خاستگاه نظام سرمایهداری را مبهم میدارد. پری اندرسون با کمکگرفتن از ایدهی مارکس و وبر توضیح میدهد که فردیتی که در نظامِ تکهتکهی دولتیِ فئودالی وجود داشت چنان روابط تولید را دگرگون کرد که نظم سابق را فروپاشید و حکومتی جدید و منسجمتر بوجود آورد و آن حکومتِ مطلقه میان نظام اقتصادی و نظامِ سیاسی-قهری جدایی افکند و به نظامِ اقتصادی اجازه داد تا بصورت مستقل تکامل پیدا کند. از رهیافت همین تکاملِ تجاریسازی شده سرمایهداری متولد شد. اما نباید فراموش کنیم که خاستگاهِ مکانی-جمعیتیِ سرمایهداری در بافتار روستایی جامعه بوجود آمد که دگرگونیهایی اساسی در روابط انسان و طبیعت را بهمراه داشت. مهمترین عاملِ ایجادِ این دگرگونی[و زایشِ سرمایهداری] "جنبش حصارکشی" بوده است که نظامِ اشتراکیِ زمینداری را به نظامِ انحصاری تبدیل کرد. حصارکشی نه تنها بمعنای کشیدن دیوار بهدور زمین بلکه بمعنای امحای استفادهی مشترک و عرفی از زمین هم بود. تا پیش از این جنبش مردم تحت نظام اشتراکی[که مارکس آنرا نظام شرقی مینامد] برروی زمین کار میکردند؛ بدین صورت که تولیدکنندگانِ مستقیم که نوعا دهقان بودند، عموما دسترسی مستقیم به ابزار بازتولیدشان داشتند؛ یعنی علاوه بر جلوگیری از ایجادِ حسِ از-خود-بیگانگی، مازادِ تولیدشان را بدست میآوردند اما جنبشِ حصارکشی با ایجاد توهمِ ارزشِ مبادلهای در تبعیت از بازار که کار را بهمثابه مالکیت برمیشمرد[رجوع کنید به رسالهای دربارهی حکومت؛ جان لاک/ نی و یا رسالهی دوم دربارهی دولت؛ جان لاک/ روشنگران و مطالعات زنان] برخی را به صاحبان زمین و برخی دیگر را به آوارگان و [اصطلاحا] انسانهای بیارباب تبدیل کرد. این کنش دو پیامد عمده داشت: ۱. انسانهای بیارباب مجبور بودند دائما بین شهرهای مختلف کوچ کنند و کارگرانِ فصلی را تشکیل دهند. این خود باعث ایجاد بینظمی و بحرانهای اجتماعی میشد... ۲. کارگران مجبور به فروش نیروی کار خودشان به سرمایهدار در ازای دریافت مزد شدند. در اینصورت کارگر از یکسو با مازادِ تولیدِ خود و از سوی دیگر با کار خود بیگانه میشد و مشکلاتِ روحیهای و روانی برایش پیش میآورد. ●خاستگاهِ سیاسی: امپریالیسم بعنوان خاستگاهِ سیاسیِ سرمایهداری، رابطهای دیالکتیکی با سرمایهداری دارد؛ بدین معنا که هم علت و هم معلول سرمایهداری خواهد بود. امپریالیسم با ایجاد قوهی قهریه نقشِ بهسزایی در خلعِید کردنِ دهقانِ مالکِ اشتراکیِ زمین نسبت به زمین داشت. در انگلستانِ ابتدای دورانِ مدرن قدرتِ مطلقه با برقراریِ نوعی امپریالیسم در ایرلند، امریکا و بریتانیا زمینهای لمیزرع را به سرمایهای بازتولیدشونده و در دستانِ حکومت تبدیل کرد. این رفتار از دهقانِ زحمتکشی که در محصول نهایی_هرچند کم_سهیم بود، کارگرِ مزدبگیری ساخت که در مقابل فروشِ ساعتِ کارِ خود مزد دریافت میکرد. کمترین آسیبی که این کارگر میدید از دست رفتن روحش در فرایندِ ازخودبیگانگی و تبدیلشدن به ماشین تولید بود.[رجوع کنید به مجلدِ نخستِ سرمایه؛ کارل مارکس/ لاهیتا] در مقابل استقرارِ سرمایهداری در بدنهی حکومت نوعی وابستگی به بازار و نیز قدرت کنترل بازار_بعنوان بنیادینترین نهادِ برطرفکنندهی نیازِ انسان_شد. این وابستگی به نظامِ بازار باعث بازتولید امپریالیسم و قوهی قهریه میشود. سرمایهداری همواره خود را به نسخهی لطیفتری بازتولید میکند، همانطور که زمانی قهرِ فرااقتصادی(قوهی قاهرهی نظامیه) به قهر اقتصادی(اعمال فقر بعنوان مجازات)تلطیف شد زمانی هم میبایست حکومتِ مطلقه به دولت تقلیل پیدا میکرد. دولت-ملت، نه خاستگاه سرمایهداری بلکه از ملزوماتِ بقای نظامِ سرمایهسالار است. دولت درمقامِ اهرمِ فشار وجود دارد تا ملت به انباشتِ سرمایهی ملی بپردازند؛ بعبارتی[دولت]وجود دارد تا ملزومات و ضروریاتِ انباشتِ بازتولیدشوندهی سرمایه را بوجود آورد و یا از این ضروریات دفاع و حراست کند. امروزه و در عصرِ اقتصادِ جهانی دیگر نیازی به این کارکردِ دولت احساس نمیشود اما وجود قوهی قهریهی دولت همچنان لازم است. اکنون بازار خود به دولتی قهری مبدل شده است که روابط انسان را بازتعریف میکند. جامعهی جهانی تعریف جدیدی را پذیرفته است. در تاریخِ انسانها هیچچیزی قابل مقایسه با این نوع نظامِ اجتماعیِ آفریدهی سرمایهداری نیست: شبکهای پیچیده از وابستگی متقابلِ تنگاتنگ درمیان بیشمار افراد و طبقاتِ اجتماعی که نه با پیوندهای شخصی یا سلطهی سیاسیِ مستقیم بلکه با وابستگیشان به بازار و شبکهی ضروریِ مناسبات و فرایندهای اجتماعی بهم پیوند خوردهاند. اگرچه این نظامِ اجتماعیِ غیرشخصی میتواند فراتر از میدانِ پیوندهای شخصی یا سلطهی سیاسیِ مستقیم گسترده شود اما حفظ این شبکهی غیرشخصی مستلزم کنترلهای اجتماعی و حقوقی دقیقی است، نظیر آنچه دولت-ملت فراهم میکرد؛ بعبارتی نمیتوان جامعهای جهانی و متکی به مناسباتِ اقتصادی سرمایهداری را تصور کرد که بتواند بدونِ انبوهِ قدرتهای محلی، کنترل و حکومت، حفظ شود. ●خاستگاهِ پارادایمیک: در تصور عموم پژوهشگران، خصوصا مارکسیستهای غربی، پارادایمِ مدرنیته_که مولودِ عصرِ روشنگری است و از قواعد آن مانندِ عقلانیت، یکدستسازیِ علوم و نفی خرافات پیروی میکند_خاستگاهِ اُسُّوقُسِّ سرمایهداری است. اما بهسادگی و با پیگیری قواعدِ روشنگری در آثار آبای این پارادایم درمیابیم که هیچ ارتباطِ مستقیمی میانِ سرمایهداری و روشنگری وجود ندارد؛ چراکه مدرنیته بدنبالِ کنارزدنِ تبعیضها با ایدههای جهانشمول است حالآنکه سرمایهداری دربردارندهی اصلِ تبعیض است، از سوی دیگر خاستگاه مکانیِ روشنگری ابتدا حکومتِ مطلقهی فرانسه[رجوعکنید به آثار ژانژاکروسو]و سپس آلمان[رجوع کنید به فلسفهی آلمان؛ تریپینکارد/ ققنوس] بوده است اما خاستگاهِ مکانی سرمایهداری انگلستانِ عصر صنعتی است. همچنین سرمایهداری با هدف و دغدغهی افزایش بهرهوری و رشدِ تولید بوجود آمده درحالیکه اهداف روشنگری آنطور که از اسمش پیداست نفیِ خرافات و روشنکردن انسانها بواسطهی علم بوده است. 0 11 احمدرضا کوکب 1403/5/8 اگر میخواهیم بفهمید سرمایهداری چیست و چگونه به وجود آمد، بزرگترین اشتباه این است که این کتاب را بخوانید. اما اگر میخواهیم بفهمید که چیز زیادی از چیستی سرمایهداری و چگونگی پدید آمدن آن نمیدانید، این کتاب کمنظیر است. برای من، آنقدر محتوای کتاب جدید و زیاد بود که نتوانستم نقادانه بخوانم و ناخودآگاه غرق در محتوا شدم. بخش های زیادی را خوب نفهمیدم اما تقریباً ایدهی اصلی هر فصل را متوجه شدم. این نیم ستاره ای هم که ندادم، به خاطر جاهایی ست که نفهمیده ام! در گزارش پیشرفت ها، به تفکیک فصل خلاصه ی کتاب را نوشته ام. برای ثبت در تاریخ (!) اینجا هم میآورم. اما قبل از آن، این دو جملهی آخر کتاب را مهمان من باشید: «امید دستیابی به یک سرمایهداری انسانیِ حقیقتاً دموکراتیک و از لحاظ محیطزیستی پایدار، آشکارا ناممکن میشد. اما اگرچه چنین بدیلی وجود ندارد، بدیل واقعی سوسیالیسم وجود دارد. (تقریبا مستقیمترین جملهی کتاب در دفاع از سوسیالیسم بود!) تا ابد باید در مورد سرمایه داری خوند! این کتاب رو انشاءالله تا پایان دهه تموم میکنم. بعد از این، سراغ تکنوفئودالیسم میرم که از نظر موضوع جذاب جزو جذابترینها برای من هست: ترکیب سرمایهداری و اینترنت! اما درباره ی این کتاب: سخته. خیلی آسون نیست. فهم جزئیاتش پایه نظری قوی میخواد که من ندارم. اما کلیت حرف رو میشه فهمید و با پایه نظری متوسط و معمولی هم به دست میاد. فصل اول؛ تاریخهای گذار جریان غالب در توصیف چگونگی شکل گیری سرمایهداری، از مدلی تحت عنوان «مدل تجاری شدن» استفاده میکنند. این مدل یه جوریه که انگار جهان همیشه بالقوه سرمایهداری بوده و فطرت انسانی، این مدل از اقتصادِ بازار محور و مبتنی بر رقابت رو طلب میکرده؛ اما موانعی مثل نظام سیاسی حاکم، فرهنگ مردم، روابط خانوادگی و قبیلهای و... مانع بروز و ظهور اون شدن. تا وقتی که اروپا فئودالیسم رو کنار زد و بالاخره راه گلوی سرمایهداری باز شد. این فصل علاوه بر این ایده، به نظریات دیگری در رابطه با خاستگاه سرمایه داری میپردازه که همه شون مثل همین یکی، به بدیهی بودن سرمایه داری منتهی میشن. کتاب، حرفش اینه که اینا حرف مفته و اصلا این طور نیست. فصل دو؛ مجادلات مارکسیستی این از فصل قبل هم سختتر بود. ولی باز هم اصل حرف مشخصه. نظرات مارکسیست و مارکسیستی ها را حول خاستگاه سرمایه داری بررسی میکنه. از خود مارکس دو نظر به دست رسیده. یکی چیزی هست که در مانیفست کمونیسم گفته و یکی در آثار دیگری مثل سرمایه. دعوای کتاب اینه که باز اکثر تحلیل مارکسیست ها و حتی تحلیل اول خود مارکس، به همان نظریه کلاسیک نزدیکه؛ یعنی نتیجه طبیعی تحلیل اونها این هست که سرمایهداری یه چیز طبیعی هست که سال ها پنهان و خفه شده بوده و در اولین فرصت خودش را بروز داده. اما نظر دومی که از خود مارکس هست این اشکال رو بهش وارد نمیکنه. مارکس توی سرمایه توضیح میده که بر خلاف جریان غالب، سرمایه اصلا معادل انباشت اولیه نیست. این طور نیست که بعد از فئودالیسم یک عده یه حجمی از دارایی رو جمع کنند تا به critical mass برسه و بشه «سرمایه» و سرمایه داری آغاز بشه. حقیقت سرمایه، نوعی رابطه اجتماعی هست. سرمایه داری از جایی شروع میشه که یه عده تولیدکننده خرد به کارگر روزمزد تبدیل میشن. این مهمه، نه به این خاطر که دارایی شون تصاحب شده و انباشت صورت گرفته؛ بلکه از این جهت که یه نوع جدید از نظام مالکیت شکل گرفته. حالا اقضاء این روابط اجتماعی جدید هست که رقابت حداکثری، تولید برای عرضه به بازار (به جای رفع نیاز و مصرف)، بهبود دائمی عوامل تولید و... رو اقتضاء میکنه. و این دیگه چیزی نیست که همیشه بوده باشه. فصل چهارم؛ تجارت یا سرمایهداری (؟) فصل سه خیلی چیز مهمی نداشت و اسکیپ کردم. اما فصل چهار تازه بحث شروع شده! فالچر توی کتاب سرمایهداری (از مجموعه a very short introductionهای اکسفورد) میگه که هر فعالیتی که با هدف کسب سود بیشتر انجام بشه، یه فعالیت سرمایه دارانه هست. حالا چه تجارت باشه، چه تولید صنعتی، چه سفته بازی و... این فصل دقیقا این حرف رو رد میکنه. ایده ی مشخص اینه که تفاوت بین تجارت سرمایهداری و تجارت پیشا سرمایهداری، در وابستگی یا عدم وابستگی تجارت به تولید هست. در تجارت سرمایهداری، تولید اساساً برای تجارت و عرضه ی به بازار صورت میگیره. لذا خیلی طبیعی هست که کسی تاجر بهتری هست که تولید کننده ی بهتری هم باشه؛ لذا میوفته دنبال بهره وری، کاهش دستمزد و... در حقیقت، تجارت سرمایه دارانه از مازاد ارزش حاصل از تولید بهره میبره. اما این ویژگی ذاتی تجارت نیست. این نکته ی جالبیه که ما به واسط یه تجریه زیسته مون در جهان سرمایهداری، برامون سخته این مفاهیم رو در نسخه ی غیر سرمایه داری ش فهم کنیم. تجارت ایده ی محوری و رکن رکینش اینه که یه چیزی رو که n تومن برات آب خورده رو n+1 بفروشی. از این قضیه، الزاما افزایش بهره وری در نمیاد. چطور؟ نمونه ش تجارت در عصر پیشا سرمایهداری هست. در این دوره اساساً تصاحب بازار بر اساس ویژگیهای اقتصادی (مثل قیمت بهتر یا کیفیت بالاتر) صورت نمیگرفته بلکه عوامل فرااقتصادی مثل قدرت کشتی رانی، تعامل بهتر با حاکمان و لردهای منطقه و... صورت میگرفته. فراتر از این، موضوع تجارتی که خیلی سودآور بوده، اصلاً کالاهای مصرفی و ضروری مثل گندم نبوده! بلکه تجارت کالاهای لوکس که بازار هدفش طبقه ی مرفه جامعه هست بوده! لذا تجارت اساسا یک شکل و ریخت دیگه ای داشته. لذا در این مدل، بازار داخلی خیلی معنا نداره. این طور نبوده که از یک کالای جزئی چند ده تولید کننده مختلف با کیفیت و قیمت مختلف وجود داشته باشند تا با هم رقابت کنن. نه، یه نفر انحصار واردات اون محصول رو داشته و به اندازه ی نیاز اون منطقه میاورده و میفروخته. بازار عمدتا برای کالای خارجی، کالایی که خیلی نمونه مشابه نداره و اصلا تولید انبوه ش معنا نداره صورت شکل میگرفته. سرمایه داری از اون جایی شروع میشه که تولید برای تجارت و عرضه به بازار و رقابت با دیگر عرضه کنندگان صورت بگیره. تجارتی که سودده بودنش وابسته به بهرهور شدن تولید باشه. فصل پنجم؛ خاستگاه زارعی سرمایهداری فصل قبلی برام جذابتر بود؛ ولی خب، اینم خوب بود. در ادبیات رایج نسل های سرمایه داری رو تقسیم میکنند به: تجاری / صنعتی / مالی / پلتفرمی یا دیجیتال. اما همون طور که گفتیم، این کتاب تجارت عصر فئودالیسم رو، پیش از سرمایه داری توصیف میکنه؛ چراکه تجارت اثری رو تولید نداره و مستقل از اون رفتار میکنه. در این کتاب مبدأ سرمایه داری، از نظر صنعت کشاورزی و از نظر جغرافیا انگلستان دانسته میشه. اما چرا؟ یه چیز رو مقدمه بگم که یه موضوع درک این فصل رو برام سخت میکرد؛ اون هم معنای دقیق واژه هایی چون ارباب، دهقان، فئودال و... بود. مثلا در اراب رعیتی که ما تو ایران داشتیم، دهقان خودش زمین دار بود و به اونی که توی زمین کار میکرد، زارع میگفتن. من احساس میکنم مترجم زارع رو به دهقان ترجمه کرده بود! خلاصه یکم از این جهت گیج شدم. اتفاقی که در انگلستان افتاد، شکل گیری یک پادشاهی متمرکز بود. بر خلاف فرانسه که پادشاه قدرت خودش رو از طریق قدرت دادن به فئودال ها و توزیع قدرت و ثروت بین اونها حفظ میکرد، انگلستان موفق شد یک پادشاهی متمرکز بدون تکیه به اربابان راه بندازه. نتیجه چی بود؟ اینکه بهشون رانت نمیداد. برخلاف فرانسه که اربابان مازاد ارزش تولید شده توسط دهقانان رو از طریق مالیات دولتی به دست میآوردند، اربابان انگلیسی چنین فرصتی نداشتند. خیلی ساده اش اینه که انگلیسی ها مجبور شدند روی پای خودشون وایسن! و ایستادن روی پای خود همان و افزایش بهره وری و ارزش پیدا کردن کار واقعی همان. یک بازار ملی شکل گرفت. منظور از بازار ملی این هست که برای یک کالای واحد، تولیدکنندگان متعددی خودشون رو به بازار عرضه کردند تا در رقابت با دیگران پیروز بشن. برگردید به گزارش پیشرفت ماه قبل و ببینید که چرا پیش از سرمایهداری چنین چیزی وجود نداشت. بازار ملی، یعنی رقابت همه ی تولید کنندگان (که در اینکه میشه همون اربابان) با هم و در نتیجه ضرورت افزایش بهره وری به هر طریقی. حالا اینجا یه سری جزئیات هم وجود داره که من دیگه عبور میکنم. مثلا اینکه نظام تولید به سمت اجاره ی زمین حرکت کرد و اولین بازارهای زمین و نیروی کار شکل گرفت. کتاب مرتبا تلاش میکنه نشون بده که سرمایهداری حاصل یک تحول در روابط اجتماعی، نوع مالکیت و انگیزههای کار بود. فصل ششم؛ سرمایهداری زارعتی و فراتر خب این مدت درگیر دههی اول محرم و سفر مشهد و این چیزا بودم نشد بخونم و بنویسم. یه بند خیلی مهم از این فصل: «سرمایهداری زراعی، به ویژه صنعتی شدن را ممکن ساخت. فقط همین نکته دنیایی حرف برای گفتن دارد. (راست میگه) شرایطی که سرمایهداری زراعی آفرید - دگرگونی در مناسبات تولید، در اندازه و در ماهیت بازارهای محلی، در ترکیب جمعیت و در ماهیت و گستره تجارت بریتانیا و امپریالیسم انگلستان - از هر پیشرفت فناورانه لازم برای صنعتی شدن مهمتر و فراگیرتر بود.» اول بگم که این فصل خیلی سخت بود و دو بار خوندمش. با این حال صفحات ابتدایی فصل رو متوجه نشدم. اما در مورد ادامهی فصل، باید بگم که گل حرف اینه: پیش از اینکه سرمایه داری صنعتی (که در ذهن ما معمولاً معادل خود سرمایهداری هست) متولد بشه، روابط و جامعهی سرمایهدارانه شکل گرفته بود. ظاهرا برعکسه. یعنی ما فکر میکنیم اول سرمایه داری به وجود اومد، بعد روابط اجتماعی رو تغییر داد. ولی کتاب ادعا میکنه که این طور نیست. وقتی در انگلستان تولید گندم (و کلا کشاورزی) رقابتی شد (که خود این طبق ادعای فصل قبل ریشه در تمرکز پادشاهی انگلستان داشت) چندتا اتفاق افتاد: جامعه سه بخش شد (این رو توی مباحث مارکس هم زیاد میبینیم) ملاکان که امتیاز تصاحب زمین را داشتند، تولیدکنندگان سرمایه دار که زمین رو از ملاکان اجاره میکردند و از قِبَل سود، زندگی میکردند و کارگران که دست مزد میگرفتند. همین جا یک سوال وجود داره که من پاسخش رو از کتاب دریافت نکردم: دقیقا این طبقه ی دوم از کجا به وجود اومد؟ طبقه ی اول که باقی مانده ی دوران فئودالیسم هست. طبقه ی سوم هم، انگار همون رعیتی هست که دستش به جایی بند نبوده و ناچار به کارگری شده. خب اون وسطی ها دقیقا کی هستند و چطور به وجود اومدن؟ این سواله برام. اتفاق دوم این بود که بهره وری خیلی بالا رفت. لذا یک بخش کوچکی از جامعه موفق شد به اندازه ی تمام جمعیت کشور محصول کشاورزی تولید کنه. اتفاق سوم، رشد جمعیت بود. دلیل خود این اتفاق قابل بررسی هست. اتفاقات قبلی روی هم، نتیجه شون شکل گیری طبقهای هست که به پرولتاریا (که فکر کنم لامش تلفظ نمیشه!) شناخته میشن. کسانی که به خاطر بهره وری از فرایند تولید حذف شدن و دیگه کشاورزی بهشون نیازی نداشته. خب این بدبختا اگر کشاورزی نکنن که نمیتونن نون بخورن! لذا مجبور اند هر کاری که میتونن انجام بدن تا یه مزدی بگیرن و با این مزد به بازار مراجعه کنن و نیازشون رو از بازار بخرن. این طبقه ی پرولتاریا از دو جهت برای شکل گیری سرمایه داری صنعتی ضروری بود: یکی برای نیروی کار ارزان. خب این رو همه زیاد از ادبیات مارکسیستی ها شنیده بودیم ولی لااقل من، توضیح اینکه چطور این طبقه ی بی کارانی که حاضران برای مزد کم کار کنند رو اولین باره که میخونم. دیگری برای خریداران بازار! یعنی کسانی که برای رفع مایحتاج زندگی شون کاملا به بازار وابسته هستند. ادعای کتاب اینه که این تغییر در روابط اجتماعی برای شکل گیری سرمایه داری صنعتی، خیلی مهم تر از موفقیت های فناورانه بود. این ارکان بحث بود طبق برداشت من. حالا در خلال این نکات خیلی زیبایی مطرح میشه. مثلا اینکه همیشه محدودیت بازار، باعث محدودیت تولید میشه. یعنی وقتی توی بازار کسی نیست که پول داشته باشه که جنس تو رو بخره، خب تو هم اون جنس رو تو بازار نمیاری و اصلا تولید نمیکنی. اما اتفاقی که در سرمایه داری افتاد، این بود که محدودیت بازار، موجب رشد تولید شد. چطور؟ چون کارگران روزمزد پول زیادی برای خرید نداشتند، تولید مجبور بود همواره خودش رو بهره ور کنه تا محصول با قیمت کمتری به بازار عرضه کنه. نکته ی جالبی بود و حتی میشه نتیجه گرفت که یه دور باطل شکل میگیره. چون خودِ لازمه ی بهره ور شدن تولید، کم کردن دستمزد نیروی کار هست! روایت کنیز از بحران 1930 همین بود. (لااقل یه بعدش) مجددا یادآوری میشه که همه ی تلاش کتاب، اینه که نشون بده اونچه سرمایه داری رو به وجود آورد، تغییر در روابط اجتماعی و مشخصا نظام های سیاسی، نهاد مالکیت و این قبیل بود. فصل هفتم؛ خاستگاه امپریالیسم سرمایهداری چقدر این کتاب خوب روایتهای رایج رو به هم میریزه. گاهی بیش از اینکه به محتوای کتاب و تحلیلهاش در مورد سرمایهداری فکر کنم، به این فکر میکنم که چقدر ما چیزهایی رو بدیهی میدونیم که کلی نظر مخالف با استدلالهای خوب بر علیهشون وجود داره. در واقع، هر لحظه که ابطال یکی از نظریات قبلیم (یعنی نظریاتی که از دیگران شنیدم و پذیرفتم) رو میبینم، بیشتر از خود اون نظریه، به این پدیدهی ابطال شدن و لذتش فکر میکنم. بگذریم. روایت رایج اینه که استعمار یک مقدمهی لازم برای سرمایهداری بود. چرا؟ چون باید انباشت سرمایهی اولیه شکل میگرفت و از این جهت استعمار و امپریالیسم، لازمهی شروع سرمایه داری بود. اما کتاب نشون میده که از نظر تاریخی، امپریالیسم انگلستان با تأخیر نسبت به تولید سرمایهدارانه ش شکل گرفته. اصلا انگلستان در استعمار خیلی عقبتر از فرانسه و اسپانیا بوده؛ این در حالی هست که در سرمایهداری همه پیرو انگلستان بودن. البته اینکه در جهش و سرعت گرفتن استعمار به کمک سرمایهداری اومده بحثی نیست. اما متأخر از اونه و نه متقدم. اما چطور سرمایه داری به امپریالیسم منتهی شد؟ ضرورت این قضیه برای نظام سرمایه داری چی بود و چه فایده ای براش داشت؟ این خیلی حرف مهمیه. به برداشت من، دو اثر رو کتاب توضیح میده (ولو اینکه مشخصا تفکیک نکرده) اول اینکه انگلستان با استعمار، منطق روابط اجتماعی سرمایهدارانه را توسعه میده. در ایرلند که از اولین مستعمرات انگلستان هست، استعمار فئودالیسمی، یعنی استعمار با عوامل فرااقتصادی خوب پیش نمیره و با مقاومت رو به رو میشه. در این مدل، مطلوب این بوده که مردم کار کنند و انگلیسیها حاصلش رو به زور برداشت کنند. اما کم کم به این نتیجه میرسند که باید استعمار رو اقتصادی کنند. اعتراف میکنم که برای خودم چه جوریِ این قضیه یکم مبهمه و بسیار نزدیک به همون استعمار فرااقتصادی هست. اما هرطوری که بوده، موفق میشن با سلب مالکیت زمینهای ایرلندی و ایجاد روابط تولید سرمایهدارانه با هدف عرضهی محصول به بازار و دغدغه ی افزایش بهره وری، ایده ی خودشون رو گسترش بدن. اما یک کارکرد دوم و بسیار مهم تر هم داشته. کارکرد دوم نیاز به مقدمه داره. نظریه پرداز توجیه استعمار، جان لاک هست. لاک خلاصه ی حرفش اینه که اگر بومیان نمیتونن خوب از زمین استفاده کنن و دارن حیف و میل میکنن، پس ما حق دار یم بریم زمین رو تصاحب کنیم و با بهره وری بالاتر، ارزش بیشتری بیافرینیم. در حقیقت استعمار (که از نظر لغوی هم به معنای آباد کردن هست) چیزی کم کردن نیست، بلکه ما داریم چیزی زیاد میکنیم و این به نفع خودشونه. اما کتاب نکته ی مهم داره. اونم اینکه حرفی که لاک برای توجیه استعمار سرخپوستان امریکایی زده، دقیقاً شبیه حرف هایی هست که افراد دیگری در توجیه استعمار آفریقا و قبل تر از اون فرد دیگری در توجیه استعمار ایرلند آورده! فقط حرف لاک پخته شده و جا افتاده ی حرف اونهاست وگرنه مبنا و منطق کاملا یکیه. خب، چه نتیجه ای از این شباهت میگیره؟ در نظر کتاب، کارکرد دوم استعمار برای سرمایهداری، تئوریزه شدنش هست! خیلی این حرف مهمه واقعا. در واقع تا وقتی روابط اجتماعی در خود انگلستان تغییر کرد و تولید بهرهور و سرمایهدارانه شد، انگلیسی ها چون خودشون درون این محیط بودن، متوجه نبودن که چه چیزی رو به دست آوردن. با خروج از انگستان و تلاش برای گسترده کردن دایرهی احاطه شون، ناخودآگاهشون رو تئوریزه کردند. اون چیزی که به صورت طبیعی انجام داده بودن را توضیح هم دادند. واقعا حرف مهمیه به نظرم. البته کتاب میپذیره که استعمار از جهت انباشت سرمایه (همون روایت رایج) هم به سرمایهداری کمک کرد و بهش شتاب داد، اما علت شروع سرمایهداری نبود. فصل هشتم؛ سرمایهداری و دولت-ملت از این فصل انتظار خیلی بیشتری داشتم. شاید من نتونستم ایدهی فصل رو خوب بفهمم. شایدم واقعا خیلی حرف جدیدی لااقل نسبت به فصلهای قبل نداشت. حرف حسابش دو چیزه: اول اینکه مثل فصلهای قبل، توضیح میده که برخلاف روایت برخی، سرمایهداری حاصل توسعهی دولت-ملت نیست. حتی برعکسش هم درست نیست. فرانسه مهد دولت-ملت محسوب میشه در حالی که انگلستان خیلی سرمایهدارانهتر از فرانسه بوده. اما رابطه ی دولت-ملت و سرمایه داری چی بود؟ این طور بپرسیم که دولت-ملت در انگلستان که سرمایهداری توش آغاز شده بود، چه تفاوتی با بقیه کشورها داشت؟ تغییر از فئودالیسم به سلطنتهای متمرکز در دیگر کشورها، همراه با تنش بود. یعنی امپراتور در یک نزاعی بین فئودال ها بوده و این دو گروه سعی میکردند با قدرتهای فرااقتصادی شون، منافع اقتصادی بیشتری کسب کنند. اما در انگلستان این اتفاق نمیوفته. (خب چراییش خیلی سواله ولی من متوجه نشدم پاسخ کتاب چیه؟) شکل گیری سلطنت متمرکز در انگلستان با همکاری قدرت های منطقه ای صورت میگیره و اتفاق مهمِ مدنظر کتاب اینه: سپهر سیاسی از سپهر اقتصادی جدا شد. دولت متمرکز حیطه ی سیاسی را به دست گرفت و قدرت های محلی حیطه ی اقتصادی رو. این برای سرمایه داری خیلی لازم بود. چون تا وقتی که منافع اقتصادی با نیروهای فرااقتصادی دنبال بشه، جامعهی مورد نیاز سرمایهداری شکل نمیگیره. نکتهی دوم، امتداد همین بحث به جهانی سازی هست. یک ایده ی رایج اینه که جهانی شدن سرمایه در حال از بین بردن دولت-ملت هست. کتاب نمیپذیره. حرف حسابش اینه که نظام سرمایه داری داره سپهر اقتصادی رو مدیریت میکنه. نیازه که یک قدرت دیگری به فکر نظام اجتماعی، مسائل سیاسی، رفاه مردم و... در یک کلام نظم عمومی باشه. اون رو چیزی جز دولت-ملت نمیتونه تأمین کنه یا لااقل هنوز سرمایه داری به مدل بهتری برای اینکار نرسیده. لذا یه جورایی دولت ملت ها نظم لازم برای پیشرفت سرمایه داری جهانی رو فراهم میکنند. حالا اینجا اگر بخوام خودم وارد بشم، باید بگم که احساس میکنم سرمایهداری بسیار نزدیک به مدل جدیدی برای ادارهی جامعه هست که حتی میتونه بر دولت ملت ها فائق بیاد. البته این چیزی که میگم برای امروز و فردا نیست و حتما کار و زمان میبره. اون چیزی نیست جز سرمایهداری پلتفرمی. پلتفرمها قدرت های جدید برای اداره ی انسانها (تک تکِ انسانها) و جوامع هستند. البته این صرفا یک فرضیه هست که قابل تأمل و بررسیه. فصل نهم؛ مدرنیته و پسامدرنیته آنچه ما تحت عنوان روشنگری میشناسیم، جریانی که به دنبال کنار زدن تبعیضها در جامعهی اروپایی بود و یک ایدهی جهان شمول را دنبال میکرد، ارتباطی با بالا آمدن سرمایهداری ندارد. اولا که مثل فصل قبل، مهد روشنگری فرانسه ولی مهد سرمایهداری انگلستان است. ثانیاً اینکه آنچه سرمایهداری را متولد کرد، تلاش برای روشن کردن انسانها (دغدغههای روشنگری) نبود، بلکه دغدغه بهرهوری و افزایش تولید بود! 0 13