یادداشت محمد سعید میرابیان
1403/9/23
کتابِ حاضر بیشاز آنکه بخواهد بگوید خاستگاهِ سرمایهداری چیست، مخاطب را پژوهشگرِ پرسابقهای در مسئلهی سرمایهداری میپندارد و دربارهی این صحبت میکند که خاستگاهِ سرمایهداری چهچیزی نیست؛ آنهم نه با آمار و اعدادِ خستهکننده بلکه با ذکر مصادیقِ تاریخِ روایی. زبانِ خاصِ نویسنده باعث میشود کتاب اصلا کتاب سادهای برای شروعِ مطالعه دربارهی سرمایهداری نباشد و پیشنهادم این است که اگر با فضاهای مارکسیستی و نقدهایی که به سرمایهداری شده و میشود غریبه یا دور هستید سمتش نروید. نویسنده در سه بخش و هشت فصل به توضیح خاستگاههای اقتصادی، سیاسی و پارادایمیکِ سرمایهداری میپردازد و در طول کتاب تبیین میکند که چرا انگلستان را خاستگاهِ مکانیِ سرمایهداری میداند. با اینکه در گزارشِ یادداشتهایم بصورت انحصاری خلاصهای از هر فصل آوردم اما میخواهم همان گزارشها را بصورت یکجا و یکپارچه در یادداشتِ پایانی هم وارد کنم: ●خاستگاهِ اقتصادی: دیدگاههای مختلفی نسبت به خاستگاهِ سرمایهداری وجود دارد که میتوان همهی آنها را میتوان تحت "مدل تجاریسازی" گرد آورد. این دیدگاهها با پیشفرض قراردادن مفاهیمی گاه سعی در تبیین سرمایهداری بعنوان امری همواره موجود و گاه سعی در تفسیر سرمایهداری بعنوان امرِ حادثِ مبتنی بر قوانین طبیعی دارند اما آنچه واضح است "اروپامحوربودن" این دیدگاه هاست؛ بهگونهای که سرمایهداری را شکلی از تولیدِ مختصِ اروپا میدانند. این دیدگاه که از اندیشههای وبری نشات میگیرد، فردیت را پایهی نظام سرمایهداری و [شاید]خاستگاه آن برمیشمرد؛ چراکه در نظام فئودالی، بازیگران در نظمِ تکهتکهی دولتی و نیز دولت-ملتی که در پی آن پدید آمد، از نوعی خودمختاری برخوردار بودند که به آنان اجازهی انباشت سرمایه را میداد. چیزی که در نظام امپراطوریِ شرقی وجود نداشت.[رجوع کنید به ایران جامعهی کوتاه مدت؛ همایون کاتوزیان/نی] این دیدگاه اگرچه با نظر مارکس که سرمایه را صرفا انباشتِ سرمایه نمیدانست و معتقد بود سرمایهداری یک رابطهی اجتماعی است_که در پی ایجاد ضرورتهای رقابت و بیشینهسازی سود، اجبار به بازسرمایهگذاری مازادها و نیاز نظاممند و مداوم به پیشرفتِ بهرهوری و رشد نیروهای تولید بوجود میآید_منطبق است اما همچنان خاستگاه نظام سرمایهداری را مبهم میدارد. پری اندرسون با کمکگرفتن از ایدهی مارکس و وبر توضیح میدهد که فردیتی که در نظامِ تکهتکهی دولتیِ فئودالی وجود داشت چنان روابط تولید را دگرگون کرد که نظم سابق را فروپاشید و حکومتی جدید و منسجمتر بوجود آورد و آن حکومتِ مطلقه میان نظام اقتصادی و نظامِ سیاسی-قهری جدایی افکند و به نظامِ اقتصادی اجازه داد تا بصورت مستقل تکامل پیدا کند. از رهیافت همین تکاملِ تجاریسازی شده سرمایهداری متولد شد. اما نباید فراموش کنیم که خاستگاهِ مکانی-جمعیتیِ سرمایهداری در بافتار روستایی جامعه بوجود آمد که دگرگونیهایی اساسی در روابط انسان و طبیعت را بهمراه داشت. مهمترین عاملِ ایجادِ این دگرگونی[و زایشِ سرمایهداری] "جنبش حصارکشی" بوده است که نظامِ اشتراکیِ زمینداری را به نظامِ انحصاری تبدیل کرد. حصارکشی نه تنها بمعنای کشیدن دیوار بهدور زمین بلکه بمعنای امحای استفادهی مشترک و عرفی از زمین هم بود. تا پیش از این جنبش مردم تحت نظام اشتراکی[که مارکس آنرا نظام شرقی مینامد] برروی زمین کار میکردند؛ بدین صورت که تولیدکنندگانِ مستقیم که نوعا دهقان بودند، عموما دسترسی مستقیم به ابزار بازتولیدشان داشتند؛ یعنی علاوه بر جلوگیری از ایجادِ حسِ از-خود-بیگانگی، مازادِ تولیدشان را بدست میآوردند اما جنبشِ حصارکشی با ایجاد توهمِ ارزشِ مبادلهای در تبعیت از بازار که کار را بهمثابه مالکیت برمیشمرد[رجوع کنید به رسالهای دربارهی حکومت؛ جان لاک/ نی و یا رسالهی دوم دربارهی دولت؛ جان لاک/ روشنگران و مطالعات زنان] برخی را به صاحبان زمین و برخی دیگر را به آوارگان و [اصطلاحا] انسانهای بیارباب تبدیل کرد. این کنش دو پیامد عمده داشت: ۱. انسانهای بیارباب مجبور بودند دائما بین شهرهای مختلف کوچ کنند و کارگرانِ فصلی را تشکیل دهند. این خود باعث ایجاد بینظمی و بحرانهای اجتماعی میشد... ۲. کارگران مجبور به فروش نیروی کار خودشان به سرمایهدار در ازای دریافت مزد شدند. در اینصورت کارگر از یکسو با مازادِ تولیدِ خود و از سوی دیگر با کار خود بیگانه میشد و مشکلاتِ روحیهای و روانی برایش پیش میآورد. ●خاستگاهِ سیاسی: امپریالیسم بعنوان خاستگاهِ سیاسیِ سرمایهداری، رابطهای دیالکتیکی با سرمایهداری دارد؛ بدین معنا که هم علت و هم معلول سرمایهداری خواهد بود. امپریالیسم با ایجاد قوهی قهریه نقشِ بهسزایی در خلعِید کردنِ دهقانِ مالکِ اشتراکیِ زمین نسبت به زمین داشت. در انگلستانِ ابتدای دورانِ مدرن قدرتِ مطلقه با برقراریِ نوعی امپریالیسم در ایرلند، امریکا و بریتانیا زمینهای لمیزرع را به سرمایهای بازتولیدشونده و در دستانِ حکومت تبدیل کرد. این رفتار از دهقانِ زحمتکشی که در محصول نهایی_هرچند کم_سهیم بود، کارگرِ مزدبگیری ساخت که در مقابل فروشِ ساعتِ کارِ خود مزد دریافت میکرد. کمترین آسیبی که این کارگر میدید از دست رفتن روحش در فرایندِ ازخودبیگانگی و تبدیلشدن به ماشین تولید بود.[رجوع کنید به مجلدِ نخستِ سرمایه؛ کارل مارکس/ لاهیتا] در مقابل استقرارِ سرمایهداری در بدنهی حکومت نوعی وابستگی به بازار و نیز قدرت کنترل بازار_بعنوان بنیادینترین نهادِ برطرفکنندهی نیازِ انسان_شد. این وابستگی به نظامِ بازار باعث بازتولید امپریالیسم و قوهی قهریه میشود. سرمایهداری همواره خود را به نسخهی لطیفتری بازتولید میکند، همانطور که زمانی قهرِ فرااقتصادی(قوهی قاهرهی نظامیه) به قهر اقتصادی(اعمال فقر بعنوان مجازات)تلطیف شد زمانی هم میبایست حکومتِ مطلقه به دولت تقلیل پیدا میکرد. دولت-ملت، نه خاستگاه سرمایهداری بلکه از ملزوماتِ بقای نظامِ سرمایهسالار است. دولت درمقامِ اهرمِ فشار وجود دارد تا ملت به انباشتِ سرمایهی ملی بپردازند؛ بعبارتی[دولت]وجود دارد تا ملزومات و ضروریاتِ انباشتِ بازتولیدشوندهی سرمایه را بوجود آورد و یا از این ضروریات دفاع و حراست کند. امروزه و در عصرِ اقتصادِ جهانی دیگر نیازی به این کارکردِ دولت احساس نمیشود اما وجود قوهی قهریهی دولت همچنان لازم است. اکنون بازار خود به دولتی قهری مبدل شده است که روابط انسان را بازتعریف میکند. جامعهی جهانی تعریف جدیدی را پذیرفته است. در تاریخِ انسانها هیچچیزی قابل مقایسه با این نوع نظامِ اجتماعیِ آفریدهی سرمایهداری نیست: شبکهای پیچیده از وابستگی متقابلِ تنگاتنگ درمیان بیشمار افراد و طبقاتِ اجتماعی که نه با پیوندهای شخصی یا سلطهی سیاسیِ مستقیم بلکه با وابستگیشان به بازار و شبکهی ضروریِ مناسبات و فرایندهای اجتماعی بهم پیوند خوردهاند. اگرچه این نظامِ اجتماعیِ غیرشخصی میتواند فراتر از میدانِ پیوندهای شخصی یا سلطهی سیاسیِ مستقیم گسترده شود اما حفظ این شبکهی غیرشخصی مستلزم کنترلهای اجتماعی و حقوقی دقیقی است، نظیر آنچه دولت-ملت فراهم میکرد؛ بعبارتی نمیتوان جامعهای جهانی و متکی به مناسباتِ اقتصادی سرمایهداری را تصور کرد که بتواند بدونِ انبوهِ قدرتهای محلی، کنترل و حکومت، حفظ شود. ●خاستگاهِ پارادایمیک: در تصور عموم پژوهشگران، خصوصا مارکسیستهای غربی، پارادایمِ مدرنیته_که مولودِ عصرِ روشنگری است و از قواعد آن مانندِ عقلانیت، یکدستسازیِ علوم و نفی خرافات پیروی میکند_خاستگاهِ اُسُّوقُسِّ سرمایهداری است. اما بهسادگی و با پیگیری قواعدِ روشنگری در آثار آبای این پارادایم درمیابیم که هیچ ارتباطِ مستقیمی میانِ سرمایهداری و روشنگری وجود ندارد؛ چراکه مدرنیته بدنبالِ کنارزدنِ تبعیضها با ایدههای جهانشمول است حالآنکه سرمایهداری دربردارندهی اصلِ تبعیض است، از سوی دیگر خاستگاه مکانیِ روشنگری ابتدا حکومتِ مطلقهی فرانسه[رجوعکنید به آثار ژانژاکروسو]و سپس آلمان[رجوع کنید به فلسفهی آلمان؛ تریپینکارد/ ققنوس] بوده است اما خاستگاهِ مکانی سرمایهداری انگلستانِ عصر صنعتی است. همچنین سرمایهداری با هدف و دغدغهی افزایش بهرهوری و رشدِ تولید بوجود آمده درحالیکه اهداف روشنگری آنطور که از اسمش پیداست نفیِ خرافات و روشنکردن انسانها بواسطهی علم بوده است.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.