معرفی کتاب وقتی همه چیز فرو می پاشد: توصیه ای قلبی برای موقعیت های دشوار زندگی اثر پما چودرون مترجم مرجان میری لواسانی

وقتی همه چیز فرو می پاشد:  توصیه ای قلبی برای موقعیت های دشوار زندگی

وقتی همه چیز فرو می پاشد: توصیه ای قلبی برای موقعیت های دشوار زندگی

پما چودرون و 1 نفر دیگر
3.5
2 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

0

شابک
9789642281831
تعداد صفحات
232
تاریخ انتشار
1398/10/16

توضیحات

        کتاب حاضر، داستانی است درباره وضعیت کشورهای استعمار شده آفریقایی. این روایت یک نمونه از موقعیت جوامع آفریقایی را به نمایش می گذارد که در هنگام ورود مبلغان مسیحی و استعمارگران اروپایی دچار بحران و فروپاشی شدند. در این کتاب با دادگاه های سنتی، مردمی، تصمیم گیری های جمعی و هفته های صلح و سنن دیگر این جامعه نیز آشنا می شویم. از طرف دیگر شکل های منفی و خرافی و بدوی نیز به نمایش درمی آید مثل قربانی ها، رها کردن دوقلو ها در جنگل، نجس بودن برخی از افراد جامعه، جایگاه فروتر زنان و غیره.
      

یادداشت‌ها

ruka matriku

ruka matriku

1404/1/30

همان‌طور ک
          همان‌طور که از اسم کتاب پیدا است. این یک توصیه‌ی قلبی است نه توصیه‌ی علمی. پس گمان کنم بدانیم در ادامه با چه چیزی طرف هستیم.
این به این معنا نیست که توضیحات کتاب علمی نباشد. در واقع حتی شاید اکثر مفاهیم کتاب اثبات شده و معتبر باشند، اما این‌گونه نیست که نویسنده خواسته باشد آن‌ها را از جنبه علمی بررسی کند. مثل این می‌ماند که به جای اینکه بگوییم آب به خاطر دمای بالا به جوش آمده بگوییم آب به خاطر دردی که جهانیان به دوش می‌کشند در بی‌قراری و تلاطم است. 
اگر بخواهم صریح و خلاصه بگویم، این کتاب خلاصه‌ کوچکی از تعالیم بودا در رابطه با مواجه شدن با درد و رنج زندگی است و همین. اینکه چگونه با درد و رنج زندگی کنار بیاییم و آن‌ها را بپذیریم. حرف‌های بسیار تاثیرگذار و زیبایی در این مورد گفته شد که اگر واقعا به نویسنده دل بدهیم و روش‌هایش را به کار بگیریم، قطعا موثر و آرامش‌بخش خواهد بود. کتاب متن چندان روانی ندارد اما اگر کمی هنگام خواندنش تمرکزتان را حفظ کنید برایتان آسان خواهد بود. کتابی‌ است که بتوانید آن را با قلب خود به کار بگیرید و مشکلات را کمی راحت‌تر پشت سر بگذارید. در نهایت انتقاد‌ها هم سرجایشان منتظر هستند تا شنیده شوند. اما خوب است در مرحله اول در نظر داشته باشیم تمامی این‌ها نظر من است و بنده در جایگاه زیر سوال بردن مهارت و دانش نویسنده و تعالیم بودا و ذِن نیستم.

1_بعد از مدتی انگار تمام مطالب فقط تکرار مکررات است: از یک جایی به بعد متوجه می‌شوید که داخل یک چرخه از جملات همیشگی گیر‌ افتاده‌اید. جملاتی که اشتباه نیستند اما دل آدم را می‌زنند. جملاتی مانند نباید احساساتمان را سرکوب کنیم یا اینکه مشکلات را رها کنیم و سعی نکنیم چندان با آن‌ها به مبارزه بپردازیم. خواننده خسته می‌شود و گرچه در بطن این تکرار‌ها درس‌های جدیدی نهفته‌ است اما گاهی فقط این فکر در ذهن من جرقه می‌زد که پس کِی این فصل تمام می‌شود؟

۲_اسم‌های غریب بسیار: منظور من از اسم‌های غریب، اسم اشخاص نیست بلکه اسم هر احساس و هر روش در تعالیم این نویسنده است که هر کدام اسم‌های عجیبی دارند. مانند سامسارا و مارا و یاما و...و این اسم‌ها بد نیستند اما اگر توضیحات نویسنده که در باب این کلمات بوده است را در فصل بعدی فراموش کنید، ممکن است نتوانید به خوبی منظور نویسنده را بفهمید و دوباره باید به فصل قبل برگردید تا به یاد بیاورید معنای آن چه بود. پس پیشنهاد می‌کنم از قبل یک مداد و کاغذ در کنار خود داشته باشید تا معنای آن را بنویسید.

۳_روش‌هایی که شاید برای جهان مدرن امروز چندان کارا نباشند: به هر حال ما کتاب را می‌نویسیم تا آن را در اختیار دیگر مردم قرار دهیم. حالا آن مردم می‌توانند دانشمند، جامعه‌شناس یا فیلسوف باشند یا صرفا مردمانی عادی با زندگی روزمره و پر‌مشغله. در اواسط کتاب این احساس را داشتم که با وجود اینکه نویسنده تمام تلاشش را کرده بود تا این تعالیم را برای تمامی مردم قابل استفاده کند اما نتوانسته بود. از آموزش مدیتیشن گرفته تا تعریف خاطراتی از اساتید بودیسم، ولی درنهایت مردمان مضطرب این جامعه نمی‌توانند این چنین آرام و بی‌دغدغه از این روش‌ها استفاده کنند‌. در بسیاری از قسمت‌های کتاب بر این تاکید می‌شد که به جای اینکه سعی کنیم از شر مشکلات و درد‌هایمان خلاص شویم به آن‌ها خوب نگاه کنیم و بگذاریم اون احساس ما را در بربگیرد‌. بی‌راه نمی‌گوید اما آیا مردمان امروزی به راحتی از این کار برمی‌آیند؟ اینکه نخواهند از احساس بدی که دارند فرار کنند و مایل باشند آن را موشکافی کنند. اینکه در برابر مانعی که زندگی آن‌ها را دچار اختلال کرده کاملا آرام و خردمند بمانند و بگذارند آن مشکل درسی که می‌خواهد را به آن‌ها بدهد. صد البته ساده نیست وقتی یک خرس وحشی قصد جان‌مان را کرده ما به رنگ خز‌های آن دقت کنیم و بگوییم چه زیباست! چنین تسلطی به نظرم حاصل سال‌ها مدیتیشن و تربیت ذهن و نَفس است که برای مردمان عادی نمی‌تواند خیلی موثر و البته عقلانی واقع شود. 

اگر بخواهم نتیجه‌گیری‌ای داشته باشم، این است که این کتاب دارای جملات و مفاهیمی است که قلب را در برابر رنج‌های این دنیا نرم می‌کند و باعث می‌شود بخواهیم به پدیده‌های ترسناک اطراف خود به دید دیگری بنگریم اما شخصا نتوانستم به خوبی دل به نویسنده بدهم و از آن لذت ببرم. اما کتابی است که شاید در مواقعی که قلبم بی‌قراری می‌کند یکی از سرفصل‌های آن را انتخاب کنم و نوشته‌ها را مرور کنم. این کتاب می‌تواند برای کسانی که مشتاق دانستن عقایدی که به آن‌ها برای رو‌به‌رویی با مشکلات کمک می‌کند، جذاب باشد. 
        

18

bahar.hf

bahar.hf

5 روز پیش

          
بار اولی که شوک بزرگی رو تجربه کردم سن کمی داشتم و تنهای تنها بودم. نمی تونستم از اون چیزی که تجربه کردم با کسی حرف بزنم. بی قرار بودم و‌ می خواستم کاری بکنم... حرفی بزنم‌... راه حلی پیدا کنم... فرار کنم... اما نتونستم حتی کلمه ای برای بیان ناباوری و اونچه که گذرونده بودم  پیدا کنم، حتی نمی تونستم گریه کنم... بی قرار بودم و بی قرار... 
توی خونه مادربزرگ ، توی حیاط، روی صندلی تنها نشسته بودم و به در حیاط که نیمه باز بود نگاه می کردم. توی خونه صدای بقیه میومد، همهمه بود ... نمی فهمیدم راجب چی حرف میزنند... کر و لال بودم...مبهم بود همه چیز... انگار هرکسی توی دنیای خودش بود و هیچکس نمی دونست چه اتفاقی ممکنه برام افتاده باشه. چون همیشه کم حرف بودم، حالتی عادی بود و کسی کنجکاو نمیشد... زندگی هم روال همیشه شو طی می کرد، بدون من، انگار که من هیچ وقت وجود نداشتم... 
اما چیزی شکسته بود... باوری... دنیایی... ایده ای... چیزی که مرکز ادراک من از اطرافم رو از بین برد و من جای خالی شو حس می کردم... فکر می کردم باید پر کنمش اما حتی طولی نکشید که از پر کردنش دست برداشتم... تا مدتها از بین رفتنش رو نمی فهمیدم،فقط یه جای خالی حس می کردم... یه چیز اساسی به کلی از بین رفت...سالها طول کشید تا به طور نسبی بفهمم چه اتفاقی در من افتاد و‌ چه بر من گذشت... اون شبی که هیاهو بود و تنش و اضطراب درست کردن و پر کردن و فرار و.... بعد سکوت... و به کلی بی نیازی به توضیح و بیان ...
وقتی کتاب پما چودرون رو می خوندم یاد لحظه ای افتادم که اولین بار سوگ بزرگی رو تجربه کردم لحظه ای که فرار رو می خواستم ولی مستاصل بودم، دنبال راه حل خلاصی از این تنش بودم و مثل افلیج ها و نابیناها به اطراف دست می کشیدم تا دستم دستی رو بگیره که به کمکش بیاد... اما کمکی نبود و هیچ وقت قرار نبود اون بیرون کمکی باشه... 
" وقتی دچار استیصال شدیم و جبر حاکم شد، هیچ کاری نکنیم بگذار مثل همه احساساتی که وجود داره ابهام  و تناقض هم بیاد و بره، با تنش بمونیم و فرار نکنیم..."
بعد از اون اولین سوگ، دوران سخت دیگه ای رو پشت سر گذاشتم، انگار که اون حس توصیف ناپذیر اومده بود که بمونه، که چکش کاری کنه، که نه یه مجسمه ی مرمری خوش نقش و نگار بی نقص جاوید ازم بسازه، که با تکه پاره های  هرچیزی که باقی مونده، پیری ناقص و از ریخت افتاده چوبی ازم دربیاره، چیزی که  بعد از مرگ هیچ اثری ازش باقی نمیمونه...  و بعد جلوی روی خودم اون مجسمه ی از ریخت افتاده رو بذاره... گاهی از نگاه کردن به اون پیرزن افلیج چوبی ترسیدم، گاهی وجودشو ندید گرفتم... اما بعدها اینطور شد که گویی هر بار که بهش نگاه می کنم، بایست تاب خیره شدن به افلیجی و عجزش رو بیارم... این پیر زشت، روی دوش من بود، گاهی رو به روم و گاهی پشت سر و دنبالم ... گاهی توی خوابم گاهی حتی تو بیداری در تعقیبم...
امروز که این متن رو می نویسم نه دردی رو از وجودش حس می کنم، نه تحملش می کنم و نه شادی اینکه دیگه دردی نمی کشم رو حس می کنم... نه حال خوش با وجود او برام رنگی داره و نه درد... رنج هست اما خیلی از تصمیماتی که امروز گرفتم بسته به این بود که هنوز این رنج رو "میبینم"...
به مرور برای بسیاری از دست رفته های وجودم و اطرافم گریه کردم... برای چیزهایی که بازیابی شون نه توی این دنیا و نه هیچ دنیای دیگه ای ممکن نبود... اشک می ریختم در حالی که به این عجز واقف بودم... گریه کردن ، در صورتی که می تونستی، کار رو ساده تر می کرد.
اشک ها که تموم شدن، اروم اروم این عجز رو در وجودم درک کردم و بعد سیل سوالات بی انتها بود که سرازیر شد و من رو با کلمه ها و کتاب و فلسفه بیشتر از قبل آشناتر و مانوس تر کرد، همون کنجکاوی هر روزه و هر ساعته به جای سرگرم کردن و فریب دادن خودمون که تو فصل دهم کتاب چودرون هم بهش اشاره میشه. 
گاهی می خوندم...گاهی می نوشتم... گاهی تصویر میکردم...
گاهی رها می کردم: خیره به دیوار سفید،
گاهی رها می کردم: به  بی خبر رفتن...
چیزی که متوجه شدم، اگرچه نه فرمولی میشه برای همه و نه میشه کامل بیانش کرد برای دیگران اینه که  اون لحظه که سوگ رو تجربه می کنی، رهایی هم امکان وجود داره.‌.. هرچند به چنگ نمیاد و هر ثانیه و هر لحظه باید از نو خلقش کرد که البته کار آسونی هم نیست... 
البته رهایی نه به معنای به دست اوردن شادی و ارامش‌ و خوشبختی به معنای عرفی، به معنای مجوز دادن به عبور لحظه هایی که هر نوع بار احساسی سبک و سنگینی دارن بدون واکنش شدید و غریزی؛چه شادی ، چه هیجان، چه غم، چه بی معنایی..بدون سرگرم کردن خودمون با هرچیزی که ما رو معتاد خودش می کنه تا فرار کنیم... 
اینجاست که سفر کنجکاوی ما در مسیر سردر آوردن از تموم واکنش ها و رفتارمون، حتی اگه هیچ وقت نتونیم کاملا سر دربیاریم که واقعا چه خبره، شروع میشه: شروع شک و تردید، آزمون و خطای همیشگی... 

کتاب پما چودرون منو یاد خیلی چیزها انداخت که درس گرفتن ازشون رو تقریبا فراموش کرده بودم، فراموش کرده بودم چه تجربیاتی پشت منی که امروز تصمیماتی می گیره وجود داره ... باعث شد من بار دیگه بنویسم و اینبار با یاداوری تجربه های متعدد و نابی که داشتم، آزادانه تر و با مقاومت کمتری بپذیرم که دیالوگ بین من و اون عجوزه ناقص روی دوشم هنوز چقدر پویا، زنده و پذیرنده است. حس کمدی_تراژیک هم زمانی که میشه پوزخند روی لب، بدون اینکه فراری در کار باشه یا انکار و انزجاری... 

    ***
تقریبا هر اونچه که توی این کتاب اومده بود رو سعی کردم توی نوشته ی کوتاهم در گره با تجربه بنویسم اما خلاصه و چند نکته اضافی: 

پما چودرون در سراسر کتابش تکرار می کنه که واکنش ها به احساساتمون خیلی وقت ها غریزی و از ناآگاهیه. ما در مواجه با بروز هر مشکل سعی می کنیم ازش فرار کنیم، خودمون رو سرگرم کنیم و هرکاری انجام بدیم که به مشکلمون نپردازیم. ما مشکل رو نمی شنویم، حتی با تلاش برای پیدا کردن راه حل سعی می کنیم از شرش خلاص شیم. او میگه اینبار تلاش کنیم که احساساتمون رو در موقعیت ببینیم با اون احساس بمونیم، بی اون که واکنش شدید نشون بدیم یا فرار کنیم. موندن با احساسی که در لحظه داریم چیزهای زیادی رو درمورد خودمون بهمون میگه و باعث میشه مهر و شفقت بیشتری نسبت به خودمون و بعد دیگران داشته باشیم. 

چون خیلی از مفاهیم کتاب به لطف شیادهای فضای مجازی_ که به قول ارش حیدری، نسخه های شفا و ارامش دست گرفتن_ امروز دستخوش تغییر شده، مثل مدیتیشن، تنهایی، آرامش، مسرت و... ممکنه مقصود نویسنده رو به بیراهه ببره، شاید وقتی بخونیدش در مقابلش موضع داشته باشید و نپذیریدش که البته مشکلی هم نیست (در این مورد ترجمه ی آقای میرشکرایی خیلی بهتر بود به نظرم). 
پما چودرون هرچند از آرامش حرف میزنه، مقصودش کارناوال مدیتیشن راه افتاده تو فضای مجازی نیست که کافیه تلنگری بزنی تا چیزی از به اصطلاح مدیتیشن باقی نمونه.
اتفاقا چیزی که چودرون میگه بسیار تنش برانگیزه: ماندن با لحظه ی اضطراب و استیصال. یعنی نه حال خوب و آرامش کلیشه ای بعد از مدیتیشن و این حرفا که باب شده، که حال "واقعی و تجربه شده و عدم انکار"، که چه بسا ممکنه دردناک هم باشه و بهم بریزدت و بدون تجربه ی قبلی و تمرین مواجهه تحملش امکان ناپذیره. چودرون تاکید داره بر رها شدن از جستجوی آرامش و خوشبختی کلیشه ای، اونجاست که چیزی مبهم و جدید زاده میشه.
مراقبه شاید واژه ی بهتری باشه و همونطور که گفتم نه اینکه معنای اروم موندن در شرایط بحرانی داشته باشه، که آگاهی از اونچه که داره در ما و اطرافمون اتفاق می افته، به عنوان واکنش های آنی و گاهی بدوی یا غریزیه. 

البتع پما چودرون در بستر صومعه ی بودایی صحبت می کنه که تقریبا دور از جامعه است سعی کرده از مبانی و واژگان بودایی استفاده کنه. چون شخصا زیاد اهل صومعه گرایی نیستم و دوری از جامعه رو دوست نداشتم هیچ وقت_هرچند که خلوت همیشه رفیقم بوده_ دغدغه ام مدل ارتباطی از نوع چیزی بینابین فرد و جمع بوده. این نقدی منفی که می تونم برای این کتاب داشته باشم: رویکرد صومعه گرایانه نسبی. 

سر جمع، خوندن کتاب خالی از لطف نیست و من شخصا ارتباط نزدیکی باهاش برقرار کردم، چون خودم مدتها به مطالبی که عنوان میشد فکر کرده بودم  اما نمی تونم بگم که مطلوب همه است و همه باهاش ارتباط میگیرند. در حین خوندن باید مراقب بود که معنای امروزی و تحریف شده کلمه ها خیلی زود ما رو به دام قضاوت نندازن که سریع از خوندن کتاب دست بکشیم. 

پ.ن: قسمت هایی که بشه ازین کتاب ذکر کرد بسیار زیادن، که من بخش هاییش رو در بهخوان به اشتراک گذاشتم (به دلیل محدودیت کلمه گودریدز). 


        

12