معرفی کتاب بی خوابی عمیق (مجموعه شعر) اثر محمدمهدی سیار کتابعمومیفلسفهاسلامی بی خوابی عمیق (مجموعه شعر) محمدمهدی سیار 3.7 16 نفر | 5 یادداشت خواهم خواند نوشتن یادداشت با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید. در حال خواندن 0 خواندهام 26 خواهم خواند 3 ناشر شرکت انتشارات سوره مهر شابک 9789645066480 تعداد صفحات 96 تاریخ انتشار 1390/12/21 توضیحات کتاب بی خوابی عمیق (مجموعه شعر)، شاعر محمدمهدی سیار. لیستهای مرتبط به بی خوابی عمیق (مجموعه شعر) مجید 1401/11/24 کتاب شعر 48 کتاب کتاب های شعری که به دلم نشست... 0 55 یادداشتها محبوبترین جدیدترین علیرضا نوریان 1402/4/19 زیاد شعر نخواندهام و نمیتوانم عیار اشعار را بسنجم. اینقدر که من میفهمم، محمد مهدی سیار، ستارهای درخشان است در آسمان شعر و ادب پارسی: نه رمهای به صحرا بردهام نه در صحرایی آرمیدهام این گونه که روزگار میگذرانم در چهلسالگی پیامبر نخواهم شد --- بغض دارد، لبالب سخن است آسمان در بهار مثل من است یک بغل داغ، یک بغل آتش پشت این دکمههای پیرهن است --- ای کاش گنجشکی، کلاغی، سهرهای بودم من غصهام این است: شاهینی زمین گیرم... --- -همچنان که پیش از آن و بعد از این- باز هم حرف آسمان ماند بر زمین! 0 0 زهرا دشتی 1402/1/19 رودخوانی رو بیشتر دوست داشتم 0 0 سام میرزا 1403/11/3 سیار برای من خواندنی است، هر چه بسراید! 0 0 حمید درویشی شاهکلائی 1403/2/17 تو سر بلندی پُر غروری با شکوهی! آدم به آدم می رسد، اما تو کوهی... این بخشی از آخرین کتابی بود که از نمایشگاه 22 کتاب تهران خریدم. «بی خوابی عمیق» عنوان مجموعه شعر محمد مهدی سیار است که مرکز آفرینش های ادبی انتشارات سوره مهر (وابسته به حوزه هنری سازمان تبلیغات اسلامی) چند روز پیش (اردیبهشت 1388) چاپ کرده و به نمایشگاه رسونده. محمد مهدی سیار از بچه های خوب دانشگاه امام صادق علیه السلام است. دانشگاهی که بی شک با کمی تدبیر قدرتمندترین پایگاه شعر و ادب متعهد انقلاب اسلامی خواهد بود. (فاضل نطری، علی محمد مودب، میلاد عرفانپور و خیلی ها که شاید بشناسید/نشناسید!) بی خوابی عمیق محدود به قالب شعری خاصی نیست و شاعر توانایی خودش رو تو قالبهای متنوعی نشون داده. از کتاب های درسی آن سال ها عکس صفحه اولشان یادم است که امیدش به ما دبستانی ها بود حالا بزرگ شده ایم آقا! حال امیدتان چطور است؟ 0 0 محمدقائم خانی 1402/3/2 . بید و باد بادی نیستم که هیچ بیدی را بلرزانم یا یادی که هیچ دلی را هر روز صبح زود _ یک ساعت و نیم مانده به وقت اداری_ جا را تنگ میکنم در کت و شلوارم برای خودم و در صندلی جلوی تاکسیها برای بغلدستیام خیابانهای تهران دستم میاندازند پلههای هزار اداره هرروز از من بالا میروند بادی نیستم که هیچ بیدی را بلرزانم یا فریادی که هیچ دلی را چشمانم هرروز گرد میآورند قطره قطره آدمها را خیابانها و پلهها را پرهای بالشم هرشب قو میشوند در شور گریههایم... صحرا نه رمهای به صحرا بردهام نه در صحرایی آرمیدهام این گونه که روزگار میگذرانم در چهل سالگی پیامبر نخواهم شد اما... مالک رسیده است به آن خیمه سیاه تنها سه چهار گام... نه... این گام آخر است! اما صدای کیست که از دور میرسد؟ گویا صدای ناله «برگرد اشتر» است این ناله ضعیف و گرفته از آن کیست؟ من باورم نمیشود از حلق حیدر است مالک، رها کن آن سوی میدان و بازگرد این سو پر از معاویههای مکرر است این کوفیان فریب چه را خوردهاند؟ هان! از شام نیز روز تو کوفه سیهتر است امروز پارهپاره قرآن به نیزههاست فردا سری که قاری آیات پرپر است... حتی عقیل طاقت عدلم ندارد، آه «من یوسفم، که است که با من برادر است؟» من یوسفم، تو یوسف بیچاه دیدهای؟ این چاههای کوفه عجب گریهپرور است... مباد مباد سفره رنگینتان کپک بزند خلاف میل شما چرخکی فلک بزند به پاسبان محل بسپرید نگذارد گرسنهای سر این کوچه نیلبک بزند شما به پاکی ایمان خویش شک نکنید درخت دین جماعت اگر شتک بزند شما به سایه باغات خویش خوش باشید اگرچه باز گلویی دم از فلک بزند رها کنید علی را که مثل هرشب خویش به زخم کنه و نان جوش نمک بزند امیر قافله گیرم که عزم جنگ کند نشستهاند سواران، که را محک بزند؟... خطوط آخر امام، رو به رهایی... عمامه روی زمین قیامتی شد- بعد از اقامه- روی زمین خطوط آخر نهج البلاغه ریخت به خاک چکید خون خدا در ادامه روی زمین خودت بگو، به که دل خوش کنند بعد از تو گرسنگان «حجاز» و «یمامه» روی زمین زمان به خواب ببیند که باز امیرانی رقم زنند به رسم تو نامه روی زمین: «مرا بس است همین یک دو قرص نان ز جهان مرا بس است همین یک دو جامه روی زمین...» ... تو رفتهای و زمین مانده است و ما اینک و میزهای پر از بخشنامه... روی زمین! خلوت هنوز اسیر سکوت تواند زندانها و پایبند نگاهت دل نگهبانها تو مثل یک نفس تازه حبس میگشتی تویی که در نفست گم شدند توفانها چه خلوت خوشی... – آرام زیر لب گفتی_ و سجده کردی، جای تمام انسانها نشد طلوع کنی تا تو را طواف کنند تقیهکار شدند آفتابگردانها تو یوسفی و مجازات یوسفی این است چنین دهند گواهی تمام قرآنها صفوف مست این آفتاب مشرقی بیکسوف را ای ماه، سجده آر و بسوزان خسوف را «لا تقربوا الصلاه» مخوان، بر همش مزن این سکر اگر به هم زده نظم صفوف را نقارهها به رقص کشند اهل زهد را شاعر کند خیال تو هر فیلسوف را میترسم از صفای حرم باهبر شود حاجی و نیمهکاره گذارد وقوف را این واژهها کماند برای سرودنت باید خودم دوباره بچینم حروف را روح القدس، بیا نفسی شاعری کنیم خورشید چشمهای امام رئوف را حیات خلوت خیره است چشم خانه به چشمان مات من خالی است بیصدا و سکوتت حیات من دل میکنم به خاطر تو از دیار خویش ای خاطرت عزیزتر از خاطرات من آیات سجدهدار خدا چشمهای توست ای سوره مغازله، ای سور و سات من! حق السکوت میطلبند از لبان تو چشمان لاابالی و لبهای لات من شاعر شدن بهانه تلمیح کهنهایست تا حافظ تو باشم، شاخه نبات من! شکر خدا که دفتر من بیغزل نماند شد عشق نیز منکری از منکرات من سلوک پس در آغار – روز خلقتمان- اهل دریا شدیم، آب شدیم دلسپرده به رقص ماهیها، غرق بازی و پیچ و تاب شدیم موجهایی حقیر و سرگردان، ساده و سربهزیر و بیتوفان گاه آسوده، گرم خوابی خوش، گاه بیهوده در شتاب شدیم کمکمک چشم و گوشمان وا شد، از زمین رو به آسمان کردیم چشممان تا به آفتاب افتاد موج در موج، التهاب شدیم برورویش قشنگ بود قشنگ، زلف آشفتهاش طلاییرنگ دیدنش مست مستمان میکرد، آب بودیم... پس شراب شدیم جوششی در میانمان افتاد، هیجانی به جانمان افتاد سرمان از هوای او پر شد، بر سر موجها حباب شدیم موجها! ماهیان! خداحافظ، آبی بیکران! خداحافظ دل به دریا زدیم و رقصکنان، راهی شهر آفتاب شدیم... راهمان سخت شد ولی ناگاه، پایمان سست شد میانه راه آسمان سرد بود، لرزیدیم، گرم تردید و اضطراب شدیم سرد شد... یخ زدیم... «ابر» شدیم، تیره و ساکن و ستبر شدیم پی خورشید آمدیم اما، روی خورشید را حجاب شدیم! ابرها ابر نیستند فقط، صدهزار آرزوی یخزدهاند این که باریده نیز باران نیست، عاقبت از خجالت آب شدیم... تب بیتابتر از جان پریشان در تب بیخوابتر از گردش هذیان بر لب بیرؤیت روی او بلاتکلیفیم مثل گل آفتابگردان در شب 0 1