قصابی بلوچی

قصابی بلوچی

قصابی بلوچی

4.2
2 نفر |
2 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

2

خواهم خواند

5

ناشر
نگاه
شابک
9786003763531
تعداد صفحات
290
تاریخ انتشار
1398/10/30

توضیحات

        چه وحشتی در چشمانش بود !وحشی گری انسان را دیدی؟پیش از آن فکر نمی کنم تصور میکردی این همه عظیم باشد.مگر همیشه  از انسان تصویری جز درزیبا ترین صورت و لباس و بهترین شکل حرف زدن و کردار نشانت ندادند؟شیرها و گرگها آهو میخورندو آهو علف و تو مگر بی زنده خواری زنده میمانی؟بی نهایت بی نهایت است.فقط کافیست در آب به حالت غرق شدن بیفتد
      

یادداشت‌ها

          قصاب بلوچی شاهدی غیرقابل انکاره بر اینکه قدرت قلم می‌تونه سوژه‌ای تکراری رو تا عرش ببره. از اون قلم‌ها که هر عطیه در آرزوی نویسنده‌ شدنی حسرتش رو می‌خوره و از شدت غبطه یا حسادت تو دلش هی فحش میده.

پسری ۱۶ ساله و اصالتا افغانی ساکن سیستان ایران باید برای کار و کمک خرج شدن به افغانستان پیش عموش بره. خاندان پسر از بعد حمله شوروی زمین‌های اجدادی نزدیک مرزشون رو ول کرده و به سیستان رفته بودن به جز همین عمو. عمویی که قصابه اما هیچ دام و هیچ آدمی نیست که ازش بخواد گوشت بگیره.
خیلی زود کار واقعی عمو مشخص میشه. اون یه قصاب آدمه. با مهارتی که تو قصابی داره آدم‌ها رو بسمل می‌کنه یا زنده زنده پوست می‌کنه! و نویسنده همه اینا رو دقیق نوشته. انقدر که تو صدای کارد روی خرخره یا صدای لزج جدا شدن پوست از گوشت رو می‌شنوی.

این اتفاقها همون فصل اول میفته و می‌تونی تصمیم بگیری کتاب رو بذاری کنار و یا به خوندن ادامه بدی. توصیه می‌کنم اگر تصمیمت به نخوندنه تو همین مرحله واقعا بذاریش کنار. چون در ادامه نزدیک ۲۷۰ صفحه از این ۲۹۰ صفحه‌اش فقط توصیف کشتارهای وحشیانه، سرهای بریده و له شده، بدن‌های تکه‌تکه شده و خون و خون و خونه.

کتاب شخصیت‌پردازی باقوتی داره. به خودت میای و می‌بینی کنار بلوچی داری مرحله به مرحله سبعیت رو تجربه می‌کنی، عاشق امزه با چشمان زیتونی زیباش میشی، برای بازارشا و موفقیتش دلت می‌تپه و کنار میرویس احساس امنیت می‌کنی. و همه اینها در عین اینکه برای آزادی وطن می‌جنگن ولی از قسی‌ترین آدم‌های روی زمینن.
داستان در فضا و زمانی رئال شروع میشه و کم‌کم با ورود گروه بازارشا خیال و واقعیت به شدت در هم‌تنیده میشن. برای من ایرانی تداعی‌گر چیزی شبیه پهلوان‌های شاهنامه بودن؛ همون‌قدر قدرتمند، در اوج، ترکیب خوبی و بدی، غیرقابل دسترس و در عین حال شکننده. 
قصه‌گویی در این داستان در اوجه. در بستر تاریخ همیشه متشنج افغانستان و فضا و شرایطی که در اختیار نویسنده قرار داده فرمانده مرگ و داس‌هاش رو، فرمانده بازارشا و چریک‌هاش رو و فرمانده کیلان و جنگجوهاش رو می‌بینیم. از احمدشاه مسعود به خوبی می‌شنویم و کمی و البته به بدی از حکمتیار و گلبدین و بقیه مجاهدین افغانستان که به محض پیروزی علیه شوروی به خاطر نشئگی قدرت کشور رو به خماری دوران طالبان فروختن.
هر چه داستان جلوتر میره ماجراها دردناک‌تر و تلخ‌تر میشه و چون آخرش رو می‌دونی دائم منتظری ببینی چی میشه که اونطوری میشه. طبیعتا همچین داستانی پایان خوش نداره و با یه تلخی بی‌پایان تموم میشه. هم تلخی و هم بی‌پایانیش هم به خاطر واقعیت تاریخیه و دوباره ما در انتها به این واقعیت می‌رسیم. خیلی محکم و با شدت هم می‌رسیم.

نظر بقیه رو که می‌خوندم متفق‌القول از دو چیز گله داشتن. اول قساوت بی‌مرز و تمام‌نشدنی جاری در داستان که آزاردهنده‌اس. دوم طولانی بودن توصیف‌ها.
هر دو رو درست می‌گفتن. ولی در کمال تعجب هیچ‌کدام برای من مانع ادامه نشد. وسط همه اون صداهای نعره و جیغ و انفجار و خرد شدن جمجمه و شکافتن گوشت و ساییدن دل و روده بیرون‌ریخته روی هم، درگیر این بودم که لعنتی آخه چطور تونستی همه اینا رو بنویسی؟ همه‌اش تخیل بوده یا تجربه زیسته داشتی؟ چطوری توصیف‌هات انقدر از همه چیز دقیقه و حتی حواست به دسته پروانه‌های توی دشت هم بوده؟ شاید این علاقه به کشف چگونگی باعث می‌شد ادامه بدم و شاید برای اینکه بدونم آخرش بلوچی چه برگی رو می‌کنه.

کتاب نزدیک ۳۰۰ صفحه‌اس. همچین کتابی برای من کار ۳ یا نهایتا ۴ روزه. اما این یکی بیشتر طول کشید. من نسخه الکترونیکش رو خوندم و حدس می‌زنم اندازه خط تو نسخه چامی احتمالا ریز بوده وگرنه این حجمی که من خوندم باید حدود ۵۰۰ صفحه باشه. گویا چاپ تمام هم هست چون هیچ کدوم از سایت‌های فروش نداشتن. و برام واقعا عجیبه چرا این قلم قوی انقدر مهجوره. تو هیچ سایتی نقد و نظری کارشناسی درباره‌ش نبود و هیچ‌جا براش جلسه نقد و بررسی نذاشته بودن.
        

18