بانو و جوانی خویش
در حال خواندن
1
خواندهام
6
خواهم خواند
1
نسخههای دیگر
توضیحات
وقتی بانو برای آخرین بار در آینه نگاه کرد، دیگر خود را نمی شناخت. پیراهن سبز، هیکل دخترانه اش را قالب گرفته بود و بازوهای سفیدش از میان چین های سر شانه برق می زد، صورتش همان صورت هیجده سالگی بود که حالا کمی پهن تر و زیباتر شده بود. لایه ای از پودر تمام چین های ریز کنار دهان و چشم ها را می پوشاند و اگر چشم هایش هنوز همان برق را داشت، هیچ کس بانوی حالا را نمی شناخت. بانو از سر رضایت لبخندی زد و به اتاق محمود خان رفت.
بریدۀ کتابهای مرتبط به بانو و جوانی خویش
یادداشتها