بانو و جوانی خویش

بانو و جوانی خویش

بانو و جوانی خویش

3.1
4 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

6

خواهم خواند

2

خرید از کتابفروشی‌ها

وقتی بانو برای آخرین بار در آینه نگاه کرد، دیگر خود را نمی شناخت. پیراهن سبز، هیکل دخترانه اش را قالب گرفته بود و بازوهای سفیدش از میان چین های سر شانه برق می زد، صورتش همان صورت هیجده سالگی بود که حالا کمی پهن تر و زیباتر شده بود. لایه ای از پودر تمام چین های ریز کنار دهان و چشم ها را می پوشاند و اگر چشم هایش هنوز همان برق را داشت، هیچ کس بانوی حالا را نمی شناخت. بانو از سر رضایت لبخندی زد و به اتاق محمود خان رفت.

یادداشت‌های مرتبط به بانو و جوانی خویش