معرفی کتاب بی سایگان اثر فرانسوا ساگان مترجم علیرضا دوراندیش

بی سایگان

بی سایگان

فرانسوا ساگان و 2 نفر دیگر
2.9
9 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

10

خواهم خواند

3

ناشر
نون
شابک
9786007141342
تعداد صفحات
142
تاریخ انتشار
1399/10/13

توضیحات

        
شخصیت های رمان های ساگان عموما جوانانی هستند که از بعضی جهات به شخصیت های رمان های سیلنجر شبیهند.او در رمان هایش سبک تلخ گویی رمان روان شناسانه ی فرانسه را به کار گرفته است.
پختگی و شایستگی ادبی از نخستین صفحات کتاب بی سایگان می تراود و جای هیچ شکی در توانایی نویسنده باقی نمیگذارد 
فرنسواز ساگان در رمان بی سایگان به پیروزی بزرگی دست یافته است.جز این نمیتوانیم کاری بکنیم که در برابر استادیش سلاح بر زمین بگذاریم .

      

یادداشت‌ها

        کتاب داستانی است فرانسوی که بخشی از ارتباطات اجتماعی را نشان می‌دهد. داستان حول محور 9 نفر می‌گردد و روابط این افراد را نشان می‌دهد: 5 مرد و 4 زن.
مردی که همسر دارد عاشق کس دیگری است. در واقع دو مردی که همسر دارند عاشق و دلباخته‌ی کسانی غیر از همسرشان هستند. خانمی که با شخصی ارتباط گرفته بخاطر مقام و موقعیت به سمت شخص دیگری می‌رود. خانمی که همسر دارد رابطه نامشروع با کس دیگر برقرار می‌کند. خانمی که با کسی ارتباط دارد به مدت چند رو او را رها کرده و با مردی که عاشق اوست خوش می‌گذراند و ... . در کل ارتباط این افراد با هم به این صورت است. هیچ تعهدی در این میان به چشم نمی‌خورد. اصلاً رابطه زناشویی و یا با کسی وارد رابطه شدن مانع از این نیست که عاشق کس دیگری نشوند و یا رابطه‌ای را شروع نکنند.
چرا یک جامعه باید در سطحی باشد که هر کس با هر کس دلش خواست وارد رابطه شود؟ فرقی نمی‌کند که آن مرد همسر داشته باشد و یا آن زن شوهر. 
شخصاً از اینجور رابطه‌ها بیزارم و متاسفانه فرهنگ و جامعه ما دارد به این سمت می‌رود (که می‌بینیم رفته است). نمی‌خواهم بحث تهاجم فرهنگی و نفوذ رسانه‌ای و چیزهای دیگر را داشته باشم؛ ولی نظر شخص بنده این است که مسیری که جامعه ما در پیش گرفته اصلاً مسیر درستی نیست و آخر آن پوچی است. همانند آخر کتاب:
ژوزی جواب نداد، اما به ژاک نگاه کرد که در طرف دیگر اتاق بود.
برنارد داشت مسیر چشم‌های او را تعقیب می‌کرد.
بعد برنارد با صدای نرمی گفت: «روزی می‌رسد که دیگر او را دوست نداری. و یک روز، بدون تردید، من هم دیگر تو را دوست ندارم. و ما دوباره تنها می‌شویم و همه چیز علی‌السویه خواهد بود. و یک سال دیگر هم سپری خواهد شد...» ژوزی گفت: «می‌دانم.» (صفحه 138)
مانند خیلی از روابط دختر و پسر حال حاضر جامعه: مدتی را با هم هستند، حرف‌های عاشقانه، دورهمی‌ها، سفرها و گشت‌وگذارها و هدیه و ... و گاهاً روابط نامشروع با پوشش عشق. ولی بعد از یک مدت که دل را زد خیلی راحت آن عشق طوفانی فروکش کرده و شخص دیگری جای او را می‌گیرد. به قول مترجم در مقدمه کتاب «انحطاط عاطفی» را شاهد هستیم.
تعهد و متعهد بودن بسیار زیبا و گرانبهاست. اگر متعهد باشیم این اتفاقات نمی‌افتد.
و چه خوب در آخر کتاب این رابطه‌ها توجیه می‌شوند:
برنارد گفت: «ژوزی، در تمام این مدت ما چه می‌کرده‌ایم؟ معنی تمام این کارها چه بوده؟»
ژوزی به نرمی گفت: «نباید اینطور فکر کنیم، وگرنه دیوانه خواهیم شد.» (صفحه 138)
پس بیایید به خاطر اینکه دیوانه نشویم اصلاً به آن فکر نکنیم و در عوض عشق و حال کنیم و از موهبت آزادی که در اختیارمان قرار داده شده استفاده کنیم و با هر کسی دلمان خواست رابطه برقرار کنیم و وقتی دلمان نخواست او را دور بیندازیم و برویم سراغ عشقی جدید.
و چقدر راحت به شخصی که مخالف است فرد مقابلش با کس دیگری وارد رابطه شود انگ حسود بودن می‌زنند و می‌گویند: او حسود است و نمی‌تواند ببیند من با کس دیگری دوست شوم. به خاطر همین با او قطع رابطه کردم.
دوست دارم نظر شما عزیزان در مورد اینگونه روابط را بدانم.

امین پازوکی ۱۴۰۱/۰۳/۲۹
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

3

خیلی وقت پ
          خیلی وقت پیش این کتاب رو از طاقچه گرفته بودم و یادم نیست چرا (در موردش تعریفی شنیده بودم؟ یا صرفا طرح جلد یا اسمش برام جالب بوده؟!) به هر صورت فکر می‌کنم اگه کتابی نظرم رو جلب می‌کنه همون موقع باید بخونمش.
شخصیت‌های داستان «بی‌سایگان» چند تا دوستن که در پاریس زندگی می‌کنن و هر کدوم با نوعی پوچی و سرخوردگی مواجهن. شاید نویسنده می‌خواسته در نقد جریان روشنفکری بنویسه، مطمئن نیستم. کمی یاد فضای اون کتاب‌هایی افتادم که از پاتریک مودیانو خونده‌م؛ اونجا هم شخصیت‌ها تو پاریس می‌چرخن و داستان خاصی به اون شکل رخ نمی‌ده. (خیلی وقت پیش کتاباشو می‌خوندم، این فضای کلی فقط یادم مونده.)
کتاب یک شخصیت اصلی نداشت و سوم‌شخص، از جانب همه‌ی اون آدم‌ها روایت می‌شد. شاید فقط یک جا نقطه‌ی روشنی اتفاق افتاد (هم تو زندگی اون‌ها هم تو ذهن من راجع به کتاب!) و اون وقتی بود که بئاتریس بالاخره برای یه تئاتر مهم روی صحنه رفت: «بئاتریس دیگر متوجه انبوه مردمی که در تاریکی سالن نمایش نفس می‌کشیدند نبود. درنهایت، او واقعا زنده بود.» هرچند همون شب به این فکر می‌کنه که اثرات موفقیت و توجهی که کسب کرده خیلی زود ناپدید می‌شه.
البته نقطه‌ی روشن دیگه هم دوستی‌هاشون بود؛ بین اون همه روابط عجیب و آسیب‌هایی که می‌خوردن. یه جایی ادوارد که حسابی از نظر مالی و رابطه‌ی عاطفیش به مشکل خورده و پیش دوستانش رفته میگه: «فکر می‌کنم آنچه که بیش از هر چیز دیگری احتیاج دارم دوست است.»
اما غیر از اینها داستانش چندان برام جالب نبود و فکر می‌کنم مدت زیادی تو یادم نمونه.
        

2