آخرین مرز
گرگ کوچک با لحنی یک نواخت، بی آنکه صدایش را بلند کند گفت:«تا کی ما باید اینجا بمانیم؟ تا زمانی که همه ما مرده باشیم؟ شما مردم مرا به خاطر اینکه در اقامتگاه هایشان می مانند مسخره میکنید، میخواهید آن ها را به چه کاری وادارید؟کار ما شکار است. ما همیشه از این راه زندگی میکردیم وهرگز گرسنگی نمیکشیدیم. تا آنجا که مردم میتوانند به یاد بیاورند. ما در منطقه ای متعلق به خودمان زندگی میکردیم،با مرغزارها و کوه ها و جنگل هایی از کاج های بلند. آن جا خبری از بیماری نبود و تعداد کمتری از ما می مردند.از زمانی که به اینجا آمده این، همه مان بیمار شده ایم و بسیاری از ما مرده اند. گرسنگی کشیده ایم و شاهد آن بوده ایم که استخوان های فرزندانمان از پوست هایشان بیرون زده است. آیا اینکه انسان بخواهد به خانه خودش بازگردد این قدر وحشتناک است؟
یادداشتهای مرتبط به آخرین مرز