آتش بازی

آتش بازی

آتش بازی

ریچارد فورد و 3 نفر دیگر
3.8
3 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

3

خوانده‌ام

4

خواهم خواند

6

مهم ترین ارکان زندگی آدم گاه در یک چشم به هم زدن زیر و رو می شود، طوری که آدم حتی مهم ترین آنها و پیوندهایشان با یکدیگر را نیز از یاد می برد و در میابد همه چیز تصادف محض است؛ آنچه رخ داده، آنچه رخ می دهد و آنچه در آینده رخ خواهد داد. من دیگر سال تولد پدرم را درست به یاد ندارم و حتی یادم نیست آخرین بار کی او را دیدم و این که آن موقع چند سالشبود. آدم در جوانی خیال می کند این جور چیزها فراموش ناشدنی اند و در ژرفای زندگی اش جای دارند. اما وقتی جوانی رفته رفته سپری می شود، این چیزها هم آرام آرام از دست آدم می گریزند و ناپدید می شوند.) داستان های این مجموعه اغلب حکایت مادران و پدران بدحال یا بدآورده است و اثری که حال و روز آن ها بر زندگی فرزندانشان می گذارد، فرزندانی که همواره از دور یا نزدیک ناظر آن ها بوده اند. راوی ها حدود بیست و پنج تا چهل ساله اند و ماجرایی را در گذشته ی خود به یاد می آورند، به این امید که معنی و اثر آن را در زندگی کنونی خود دریابند.

یادداشت‌های مرتبط به آتش بازی

hatsumi

1402/03/04

            کتاب از نه داستان کوتاه تشکیل شده،داستان هایی که شخصیت ها در یک خانواده از هم پاشیده زندگی می کنند ،یا بچه ها به نوعی لحظه جدایی والدینشون رو شاهد خواهند بود،گاهی مثل داستان راک اسپرینگز والد ناامن ،مجرم و غیر قابل تکیه هست،و گاهی مثل داستان خوش بین ها عصبی و از لحاظ روانی و عاطفی غیر قابل دسترس هستند،و گاهی شخصیت داستان یک کودک از دل خانواده هایی با این مشکلات هست که از خونه فرار کرده و بدون هیچ هدف و آینده ای به راه افتاده ،ابهامی کم و بیش توی همه داستان ها وجود داره،شخصیت ها رفتارها و صحبت هایی دارند که چرایی بروزش تا آخر داستان ها باقی می مونه،مثل خاطره ادنا از کشتن میمون یا وقتی مادر لس به کشتن غازی که روی رودخونه بود پافشاری می کرد،شاید به طور کامل نتونیم به افکار شخصیت ها پی ببریم، انگار هیچکدوم از شخصیت های داستان هم به طور کامل هم رو نمی شناسند و گاهی از این درک نشدن ناراحت می شن...
شخصیت ها ،از قشر پایین جامعه انتخاب شدن که با واقعیات تلخ و کثیف زندگی سروکار دارند پدر و مادرها و بچه های داستان در یک بی سرانجامی و آینده ای نامشخص زندگی می کنند ،راستش کتابی نبود که وقتی میخوندمش لذت زیادی ببرم ،در واقع شباهت فضای داستان ها،اسامی و گاهی شغل و گذشته شون کمی دلسردم می کرد،گاهی پیش میاد که چندتا داستان کوتاه باهم شباهت دارند و میتونی بگی این داستان به اون داستان ارتباط داره ،اما اینجا اینطور نبود و شباهت ها دلسرد کننده بود،داستان ها کمی کند پیش میرفتن ولی بعد از خوندن داستان ها و تموم شدن کتاب بیشتر ازشون خوشم اومد وقتی داستان ها رو دوباره مرور کردم و گذاشتم در ذهنم ته نشین بشه...

داستان کوتاه های مورد علاقه من ،
راک اسپرینگز،دلداده ها ،بچه ها ،خوشبخت ها و کمونیست بود،
راستش از مواجه مادر و پسر در آخر داستان دلداده ها خیلی خوشم اومد ،و داستان خوشبخت ها اون اتفاقی که برای پدر و خانواده رخ داد یکمی ریتم داستان رو عوض کرد و هیجان انگیزترش کرد،در مورد داستان کمونیست ،توصیف منظر شکار غازها و پرواز و گفتگوی آخر مادر و پسر رو دوست داشتم،داستان خیلی کم در مورد شخصیت های زن صحبت می کرد و اون قسمت هایی که بود رو من خیلی دوست داشتم...

این هم قسمت های مورد علاقه من از متن کتاب:

وقتی کارت به جر و بحث می کشد، دیگر نمی توانی نظر کسی را عوض کنی. البته اغلب مردم فکر میکنند قضیه بر عکس
 است، یعنی وقتی با دیگران وارد بحث شوی میتوانی نظرشان را تغییر بدهی و
شاید برای بعضی از طبقات همین طور هم ،باشد اما برای من که هیچ وقت این طور
نبوده است.

حقیقت کامل یک چیز مفهومی است که سرانجام دود می شود و به هوا می رود.


گفت: «جکی، زندگی هر آدمی فقط به خودش مربوطه. بعضی وقتا آدم زهره ترک میشه وقتی میفهمه زندگیش تا این حد به خودش مربوطه فقط دلش میخواد پا
بذاره به فرار
:گفتم آره به گمونم 

بابی گفت: «میدونی قبل از اینکه مادرم بمیره، هر روز بهش زنگ میزدم.
خیلی طول میکشید تا از رختخواب بیاد بیرون تلفن یه بند زنگ میخورد و من هم همین طور منتظر میموندم و میموندم و میموندم گاهی وقتها میدونستم اصلاً جواب نمیده چون نمیتونه از جاش بلند .شه تلفن هم یه بند زنگ میخورد چون این ور خط من بودم و دلم میخواست منتظر بمونم گاهی وقتها فقط می ذاشتم همین جوری زنگ بخوره اونم همین طور اصلاً هم نمیدونستم اونور
چه خبره ممکن بود اصلاً مرده .باشه میفهمی؟ سرش را تکان .داد :گفتم حتم دارم مادرت میدونسته .تویی شک ندارم زنگ زدن تو حالش رو
بهتر میکرده


اما دیگر میدانستم آدم چطور در این دنیا ناگهان خلافکار میشود و دار و ندارش را از دست میدهد تمام تصمیمات آدم به نحوی و بدون هیچ دلیل روشنی ) غلط از آب در می آید و مهار همه چیز از دست آدم در می رود یک روز از خواب بیدار میشوی و میبینی در همان وضعی هستی که هیچ وقت فکر نمیکردی به آن دچار شوی و دیگر نمیدانی چه چیزی برایت از باقی چیزها مهمتر .است درست در همین لحظه است که
همه چیز به پایان میرسد.


مادرم فکر کردم جایی در دوردست، نشسته در یک قطار سريع السیر پدرم همیشه با این تصویر از مادرم یاد میکرد. او معتقد بود مادر یک روز با پای خودش به خانه بر میگردد و زندگی از نو آغاز می شود. اما من دیگر به این واقعیت خو گرفته بودم که چیزها تمام میشوند و دوباره از نو آغاز نمیشوند؛ درس دشواری نیست و راحت آن را از بر میشوی، بخصوص وقتی تمام چیزهای دور و برت به همین سرنوشت دچار شوند.


مهم ترین ارکان زندگی آدم گاه در یک چشم به هم زدن و به شکلی جبران ناپذیر زیر و رو می،شود طوری که آدم حتی مهمترین آنها و پیوندهایشان با یکدیگر را نیز از یاد میبرد و در می یابد همه چیز تصادف محض است؛ آنچه رخ داده آنچه می توانسته رخ دهد و آنچه در آینده رخ خواهد داد. من دیگر سال تولد پدرم را درست به یاد ندارم و حتی یادم نیست آخرین بارکی او را دیدم و اینکه آن موقع چند سالش بود آدم در جوانی خیال میکند این جور چیزها فراموش ناشدنی اند و در ژرفای زندگیاش جای دارند اما وقتی جوانی رفته رفته سپری میشود این چیزها هم آرام آرام از دست آدم می گریزند و ناپدید می شوند.