اولدوز و کلاغ ها
در حال خواندن
0
خواندهام
34
خواهم خواند
4
نسخههای دیگر
نمایش همهتوضیحات
پدر و مادر الدوز از هم جدا شده بودن؛ مادر به روستای پدری اش رفته بود و پدر، اولدوز را به همراه همسر جدیدش به شهر کوچکی برده بود. اولدوز اجازۀ انجام هیچ کاری را در خانه نداشت. روزی نامادری اولدوز از خانه خارج شد و به او تاکید کرد که حق انجام هیچ کاری را ندارد. بعد از رفتن نامادری اولدوز متوجۀ حضور یک کلاغ سیاه در حیاط خانه شد. کلاغ آرام آرام به او نزدیک شد و با او به سخن گفتن پرداخت. اولدوز از تنهایی خویش و سخت گیری های نامادری سخن گفت و کلاغ به او قول داد که یکی از بچه های خود را برای بازی با اولدوز نزد او بیاورد و اولدوز نیز برای شاد کردن کلاغ، قالب صابونی به او هدیه کرد. بعد از نهار، وقتی پدر و نامادری در خواب بودند، اولدوز به حیاط رفت تا بچۀ کلاغ را تحویل بگیرد. دوستی اولدوز و کلاغ از آن پس آغاز شد و به ماجراهای بسیار ختم گردید.
یادداشتها
1401/2/28
2