قافله حاج قاسم منتخب سمیه ضیائی
1403/11/20
قافله حاج قاسم
خداوند، ای عزیز! من سال ها است از كاروانی به جا مانده ام و پیوسته كسانی را به سوی آن روانه می كنم، اما خود جا مانده ام، اما تو خود می دانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلكه در قلبم و در چشمم، با اشك و آه یاد شدند. این ها تنها بخشی از توصیف بی قراری حاج قاسم برای جاماندن از قافله رفقایش است... اشکهای پرحرارت او در فراق حاج احمد وصیت او برای همسایگی قبرش با حسین پسر غلامحسین سر زدن به خانواده شهید مغنیه برای کم کردن دلتنگی اش تعاریف او از حاج علی محمدی پور، مهدی زندی، علی عابدینی و دیگر شهدا که هر بار با اشک و آه از آنها روایت میکرد باعث شد بدانم این قافله ای که حاج قاسم هربار با بی قراری از آنها یاد میکند چه کسانی بودند که او با وجود اینهمه موقعیت اجتماعی و گذشت اینهمه سال نتوانسته آنها را فراموش کند. و میگوید: من از بیقراری و رسواییِ جاماندگی، سر به بیابان ها گذارده ام؛ من به امیدی از این شهر به آن شهر و از این صحرا به آن صحرا در زمستان و تابستان می روم. این شد که تصمیم گرفتم قافله حاج قاسم را بشناسم و سَر از سِرّ رفاقتهای او در بیاورم. هنوز شرح زندگی همه آنها را نخوانده ام اما با خواندن اندکی از آن شمه ای از دریای دلتنگی حاج قاسم را چشیدم، و فهمیدم چه رفاقتهای پوچ و بیهوده ای، چه زندگی بی معنا وعشق و احساسی، چه اهداف بی ارزشی بر زندگی ام حاکم است... هفته دیگر ان شاءالله عازم همان سرزمینی هستم که این قهرمانان گمنام در آن نفس کشیدند، میخواهم نَفَس آنها تنفسم شود، چه بسا نَفْسم دیگر اینگونه مرا خوار و ذلیل نکند... چقدر فرق است بین زندگی ما و آنها...