یادداشتهای سینا سلمانی هودانلو (8)
1403/10/21

کتابِ صد سال تنهایی اولین اثریاست گابریل گارسیا مارکز خواندم و همینطور اولین اثر رئالیسمجادویی. ترجمه آقای کاوه میرعباسی را داشتم و دیگر بهدنبال ترجمه آقای بهمن فرزانه نرفتم،گرچه هر دو ترجمه بسیار بسیار خوباند و شاعرانگی مارکز را منتقل میکنند.(ترجمه کاوه میرعباسی از نسخه فعلی بهمن فرزانه سانسور کمتری دارد ) پیچیدگی اسم ها، تایم لاین پس و پیش، که از تکنیکهای نویسندگی گابریل گارسیا مارکز است، باعث موفقیت کتاب و هم برای بعضی خوانندگان علتی برای بد بودن و نامفهموم بودن آناست. کتاب را خواندم،لذت بردم و جزو آثاریاست که پیشنهاد میکنم اما فقط بر اساس سلیقه شخصی جزو کتابهای محبوبم نیست! ولی خواندنی،مهم،تاثیرگذار،زیبا و در نهایت جادوییاست! منبع عکس آپلود شده: شجرهنامه خاندان بوئندیا از سایت مترجم آنلاین.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
2
1403/10/13
باید به این نکته اشاره کنم که برای خوانندهای ابتدایی، مثل شخص خودم، که طبق اصول،با رعایت و نوبت رمانها را نخواندهام و مثلاً اینکه قبل از اینکه پوشکین یا گوگول بخوانم داستایِفسکی،تالستوی یا آندرییِف خواندهام کمی پوشکین ساده یا خیلی ساده بهنظر میرسد.با اینکه نباید قیاس شود مثلاً با تالستوی و رمان بینظیر آنّا کارنیا، اما سخت است حداقل حتی به مدت کوتاهی این قیاس را در ذهن خود انجام ندهیم. امّا، یک امّا بزرگ؛ تعریف یکخطی من، کتابیاست زیبا نوشته شده با بیان موجز و توصیفات یک خطی و کوتاه ولی بسیار جذاب! حالا چرا؟! چرایی اش در واقع مربوطِ به زمانیاست که این نویسنده نابغه ما در آن مینوشته، زمانی که روسی آنطور که ما امروز میشناسیم حتی هنوز زبان عامیانه و کوچه بازار نبوده و مکتوب نشده بود و مخصوص دربار و کلیسا بوده و حالا با ظهور نوابغی مثل آلکساندر پوشکین یا نیکالای گوگول و نوشتن به زبان روسی که ما الان میشناسیم زبانِ روسی و خودِ روسیه راهش را میان عام و چنانچه میدانیم بعدها در کل جهان پهناور باز میکند و اعلام حضور بینظیر و سابقهای چنان درخشان در ذهن ها برجا میگذارد. در واقع اصل را بر این باید گذاشت که آثار این بزرگان سندیت آن زمانهاند و خالی از لطف نیست که هر خوانندهای که میخواهد از روسیه بخواند آثار این بزرگان را اول از همه بخواند. من به طور مختصر یکسری از نکات مهم راجع به ادبیات روسی را در این جا آوردهام که منبع آن صحبتهایِ مترجم بسیار خوب همین کتاب استاد حمیدرضا آتشبرآب در قسمتی از برنامه کتابباز بود و پیشنهاد میکنم برای همه دوستداران ترجمه آتشبرآب و یا حتی ادبیات روس، که دو قسمتی که مهمان برنامه بودند را ببینند(در آرشیو سایت تماشا) بر طبق عادت، شخصیتها را برای خودم یاداشت میکنم و آن را برای شما به اشتراک میگذارم(متن حاوی اسپویل) شخصیت شناسی(شخصیت های مهم با ستاره*مشخص شده اند) ژنرال کیریلا پیتروویچ ترایهکوراف*، نجیب زاده قدیم روسی، پرمدعا و پر مباهات، ثروتمندی با تبار اشرافی با دایره روابط گسترده،آدمی عیاش و گهگاه عیاش لاقید،املاکش واقع در دهکده پاکروفسکایه بود،آدمی بی سواد بود که صرفاً به پشتوانه جایگاهش به خود اجازه هر عملی میداد،آدمی مستبد با زیردستان،رفتارش با افراد عالی مرتبه هم گستاخ و مغرور بود ولی با یک استثنا و آن هم جناب دوبروفسکی،با عشق ازدواج کرده بود و همسر خود را خیلی زود از دست داده بود و یک دختر داشت که نزدش زندگی میکرد ستوان آندری گاوریلاویچ دوبروفسکی(پدر)*،ستوان بازنشسته گارد امپراتوری با هفتادسر رعیت،در روستای کیستینوفکا میزیست، همخدمتی و دوست جناب ترایه کوراف، با عشق ازدواج کرده بود و همسر خود را خیلی زود از دست داده بود و یک پسر داشت که در پتربورگ تحصیل میکرد، تیموشکا، دامپزشک مخصوص سگ های ارباب ترایه کوراف شاباشکین، دادرس محکمه ولایتی، مسئولیت اقامه دعوی ترایه کوراف علیه دوبروفسکی را بدست گرفت(بابت ملک کیستینوفکا) و ضد دوبروفسکی اخطاریه ای تنظیم کرد اُرینا یِگوراونا بوزیریوا، پیرزن مهربانی که زمانی دایه ولادیمیر دوبروفسکی بود، در زمان مریض حالی از آندری دوبروفسکی مراقبت میکرد،او ولادیمیر را از احوال پدرش ملتفت کرد، او به ولادیمیر لقب "شاهینِ تیزپروازِ من"میداد ولادیمیر دوبروفسکی(قهرمان کتاب)*،پسر ارباب آندری دوبروفسکی، در یکی از هنگ های پیاده گارد در پتربورگ خدمت می کرد، از ۸ سالگی به پتربورگ فرستاده شد، با وجود دوری از پدر بسیار دوستش میداشت،آدمی زیادهخواه و جاهطلب بود،اهل قمار و پول قرض گرفتن بود،اصلاً به آینده فکر نمی کرد،پس از ۱۲ سال و در ۲۳ سالگی به ملک پدری برمیکردد،از اوان کودکی همبازی و دوستدار ماریا ترایهکوراف بود گریشا، خدمتکار ولادیمیر دوبروفسکی، فرزند یِگوراونا پدرآنتون و همسرش فیدوتاونا، سورچیپیر خانواده دوبروفسکی، بسیار خدمتگذار و علاقهمند به ارباب دوبروفسکی بود،او مامور شد تا ولادیمیر را به خانه اربابی در کیستینوفکا برگرداند آرخیپ آهنگر،واسیلیسا،لوکریا، رعیت و از افراد خانه اربابی دوبروفسکی ماریا ترایه کوراف(بانوی قهرمان کتاب)*،دخترِ ژنرال کیریلا پیتروویچ ترایه کوراف، ۱۷ ساله،در اوج زیبایی و شکوفایی،کتاب خانه کاملی داشت و علاقهمند به رمان بخصوص ادبیات قرن۱۸ فرانسه بود،تحصیلاتش را زیر نظر معلم سرخانه مادموازل میمی تاحدی تکمیل نمود، او بعد ها عاشق معلم سرخانه موسیو دیفورْژ(همان ولادیمیر دوبروفسکی) شد، مادموازل میمی، اول به عنوان معلم سرخانه و معلم ماریا و سپس معشوقه ارباب ترایهکوراف(او با دیگر معشوقههای دم به ساعتی ارباب متفاوت بود و ظاهرا ارباب هم او را بیشتر از دیگران دوست میداشت)، ساشاکوچولو، فرزند میمی و ارباب ترایهکوراف، ارباب او را بسیار دوست میداشت و برایش معلم سرخانه فرانسوی(موسیو دیفورْژ) گرفت موسیو دیفورْژ، معلم سرخانه فرانسوی،ماریا احترام زیادی برای پی قائل بود، به علت صدای خوب ماریا و استعدادش تدریس موسیقی وی را عهدهدار شد، بعد ها میفهمیم که او همان ولادیمیر دوبروفسکی بوده و مثل یک جاسوس در عمارت پاکروفسکایه نفوذ کرده بود، فادِی یِگوراویچ سْپیتسین، مالک اولیه کیستینوفکا که آن را به پیوتر یِفیماپیچ ترایهکوراف(پدر مرحومِ ژنرال کیریلا پیتروویچ ترایهکوراف) فروخت گریگوری واسیلییویچ سوبالِف، کسی که گاوریل یِفگرافاویچ دوبروفسکی(پدر مرحومِ ستوان آندری گاوریلاویچ دوبروفسکی) وکالت خرید ملک کیستینوفکا از پیوتر یِفیماپیچ ترایهکوراف برعهده داشت، از این واقعه هیچ مدرکی باقی نمانده است(در کتاب اشاره میشود که ممکن است به علت آتشسوزی که قبلاً در ملک اربابی کیستینوفکا اتفاق افتاده بود تمامی مدارک از بین رفتهاند) تاراس آلکسییِویچ، رئیس نظمیه که در آتش سوزی ملک کیستینوفکا زندهزنده سوخت آنّا ساویشنا گلوباوا، بیوهٔ سادهای با خلق و خوی مهربان و شاد،او در مهمانی ترایهکوراف در هنگام صرف نهار طبق داستانی که تعریف میکند مدعی میشود که دوبروفسکی که را در هیأیت یک ژنرال قدیمی میبیند که دزدی مباشر گلوباوا را متوجه میشود و او را به سزای اعمالش میرساند آنتون پافنوتیچ سْپیتسین، پسرِ فادِی یِگوراویچ سْپیتسین مالک اولیه کیستینوفکا، کاملهمرد چاق و صورتی کرد و آبلهرو و غبغبی سه لایه، او در محکمه ولایتی به نفع ترایهکوراف مدعی شد که دوبروفسکی ها مالک قانونی کیستینوفکا نیستند آقا سیدوریچ و خانم پاخوماوْناخانم، زن و شوهر ایستگاه چاپارخانه و متصدی ایستگاه شاهزاده وِرینسکی،در نزدیکی پاکروفسکایه در ناحیه آرباتوا میزیست، مردی ۵۰ ساله و ظاهرا ۶۰ ساله و عیاش به تمام معنا که عیاشیهایش سلامتش کمتر کرده بود،از قدیم آشنایی کمی با ژنرال ترایهکوراف داشت،او از بدو تولد را در کشورهای فرنگ گذرانده بود و پس از ۵۰ ۴۰ سال به ملک خودش بازگشته بود، به شدت از ماریا خوشش آمد و او را از پدرش(ترایهکوراف) خواستگاری کرد سْتیپان، باغبان عمارت اربابی ترایهکوراف دیمیتری(میتیا)، پسرک ۱۳ ساله نزاری از رعیتهای دوبروفسکی،او مأموریت داشت دوبروفسکی را از خطر پلیس آگاه کند، و یک مأموریت دیگر او مراقبت از شکاف درخت بلوط بود که اربابش سپرده بود اگر حلقهای(حلقهای که ولادیمیر به ماریا داده بود برای کمکخواهی در شرایط سخت)در آن بود به سرعت خبرش کند
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
1
1403/10/10
اولین کتابی بود که از استاد ویکتور هوگو میخواندم و واقعاً خوشحالم از این تجربه بینظیر، ترجمه محمدرضا پارسایار درخشان و بسیار راحت خوان بود ،میتوانم بگویم تمام لحظات کتاب رو با جزئیات فوق العاده ای که هوگو وصف کرده حس کردم،تجسم کردم،زیستم...! بخشش مفهوم اصلی و بنیانکن این رمان سترگ و زیباست، پیشنهاد میشه حتماً حتماً اگر هنوز فرصتی پیش نیامده برای خواندن، بخوانید و لذت ببرید و اگر هم که سعادت خواندنش را داشتید دوباره برگردید و کمی تأمل کنید. تعداد شخصیت ها ی رمان بسیار است حدودا ۵۰ شخصیت دارد و من سعی کردم بیشتر آن ها را در یادداشتهایم داشته باشم تا هر موقع که خواستم به آن ها رجوع کنم در پایین این متن لیست رو به اشتراک گذاشتم براتون.(در قسمت توضیحات شخصیت ها متن حاوی اسپویل است) ----------------------------------------------- شخصیت شناسی(شخصیت های مهم با ستاره*مشخص شده اند) شارل بینسوا بی ین ونو میریل*, تقربا ۷۵ ساله ، روحانی، علاقه مند به محافل،نجیب زاده کسوتی،اسقف شهر دینی، به او عالیجناب بی ین ونو میگفتند دوشیزه باتیستین خواهر میریل*،بلند بالا رنگ پریده و لاغر(پیر دختر) زیبا نبود اما مهربان خانم مگ لوآر* ، پیشخدمت دوشیزه باتیستین، پیرزن کوتاه قد سفید چاق و چله و فعال با تنگی نفس ژ ، عضو کنوانسیون ، منزوی طلب و زندگی نزدیک شهر دینی ، خدانشناس ، زندگی در مکانی ناشناس و بدور از حیات ژان وال ژان*، مردی میان بالا،چهارشانه،نیرومند،میانسال.حدود ۴۶ تا ۴۸ ساله،مادرش ژان ماتیو و پدرش نیز ژان والژان نام داشت و هر ۲ را در سن کم از دست داده بود،خواهری به نام ننه ژان داشت با ۷ بچه که ژان وال ژان از ۲۵ سالگی مسئول نگه داری از آن ها شده بود، در سال ۱۷۹۶ بخاطر شکستن شیشه پنجره و برداشتن یک تکه نان به زندان افتاد و پس از ۴ بار تلاش ناموفق به فرار مدت محکومیتش به ۱۹ سال افزایش یافت ، سرانجام در اکتبر ۱۸۱۵ آزاد شد پس از ۱۹ سال اعمال شاقه ماری کلود ،همسایه روبه روی ژان وال ژان در محله فاوِرول که پیاله شیر به بچه های ننه ژان یا خواهر ژان وال ژان میداد ژاکن لابار ، صاحب مهمانخانه صلیب کُلبا در شهر دینی،آدم بسیار با ادب صاحبخانه کوچه پر باغ، مردی بلند بالا،نیمه کشاورز نیمه صنعتگر،ابروهای پهن،ریش پر پشت سیاه،گردن سفید تنومند،پوزه ای کشیده و چشمانی هم سطح صورت مارکیز دو ر de R، راهنمای ژان وال ژان به سمت خانه اسقف بی ین ونو پُتی ژِروِه، کودک دستفروش ده ساله ای که در حال بازی کردن با سکه هایش یکی را انداخت و ژان والژان آن را برداشت و او را تهدید کرد و کودک گریخت فِلیکس تولومیِس، اهل تولوز و سردسته گروه چهار پسر دانشجو پاریسی ، ثروتمند ، ۳۰ ساله, خوشگذرانی که از خود خوب مراقبت نکرده بود، چروکیده و بی دندان، طاس بود، از یک چشمش آب می آمد، معشوقه فانتین(هوسرانی) لیستولیه، اهل کَئور, معشوق دالیا فاموی، اهل لیموژ، معشوق زِفین(ژوزفین) بلاشوِل، اهل مونتوبان، معشوق فِیوریت فِیوریت، چون به انگلستان رفته بود به این نام بود، پدرش دبیر پیر ریاضیات بود، تنها کسی که بین ۴ دختر نوشتن میدانست ولی آن هم با سوادِ کم، چون سنش از بقیه دخترها بیشتر بود ۲۳ ساله یعنی به او پیرزن هم میگفتند دالیا، اسمش یعنی گل کوکب زِفین،ناخنهای بلند و زیبا و بی کار فانتین*،به خاطر گیسوانس زیبای به رنگ آفتابش به او موطلایی میگفتند، از سه دختر دیگر کم تجربه تر بود ولی عاقل هم بود گرچه سه دختر دیگر اهل استدلال،در مونتروی سورمر بدنیا آمده ولی معلوم نیست پدر و مادرش کیستند و نامش را نخستین رهگذری برایش گذاشت که دید طفلی پابرهنه در خیابان می رود،عاشق واقعی تولومیس بود، چون از همه کوچکتر بود به او جوان هم میگفتند، بسیار زیبا بود، چشمانش آبی ژرف،پلک های زخیم، پاهای کمانی کوچک، سفید پوست آقا و خانم تِناردیه*،صاحب مسافر خانه محقری در کوچه بولانژه در مون فِرِمی شهری نزدیک پاریس،دارای دو فرزند دختر کوچک به نام اِپونین و آزِلما، خانم تِناردیه زنی بود سرخ مو،گوشتالو و زمخت، عشوه گری مرد نما بود،آدم های زمخت و پستی بودند، آقای تِناردیه بدترکیب بود،خانم تِناردیه رمان میخواند(البته رمان های بسیار بد) و همین چهره آدم متفکر به او میداد در چشم شوهرش البته، اُفرازی(کوزت)*، بچه فانتین و تولومیس که فانتین او را به خانواده تولومیس داد،چشمان آبیش مثل فانتین بود،کودکی را نزد تناردیه ها گذراند و تا ۹ سالگی در رنج و عذاب و کار سخت عذاب کشید، در ۹ سالگی ژان وال ژان که به مادرش(فانتین) قول داده بود به نجاتش آمد و او را از دست تناردیه ها نجات داد آقای مادلِن(بابا مادلِن)(ژان وال ژان)شخصیت اصلی رمان*،مردی بود تقریبا پنجاه ساله با ظاهری فکور و آدم خوبی بود،باعث انقلابی در زمینه ساخت زیورآلات شیشه های سیاه در شهر مونتروی سورمِر شده بود و خودش و افراد آن شهر کوچک را ثروتمند کرده بود،او تا آخر رمان از دست تقدیر شومش(ژاور) همواره در حال فرار است، ژاوِر*، پلیس منطقه موتروی سورمر،تنها کسی که با آقای مادلِن دشمنی داشت،مردی سگ صفت،مطلقگرا بود ولی بی سواد نبود،کارش مذهبش بود،زمانی که در زندان کار میکرد با ژان وال ژان آشنا شده بود، بابا فوشلُوان، روستایی کمابیش با سواد که قبلا کاتب بوده، از دشمنان بابا مادلن،در داستان بابا مادلن جانش را با بلند کردن گاری از رویش به صورت قهرمانانانه نجات میدهد خانم ویکتورنیَن، ۵۶ ساله و عفریته، صدایی لرزان و روح هوسباز،خشک،خشن،بد عنق،بدزبان،و تقریبا کینه توز بود،شوهرش راهبی بوده که فوت شده، خواهر پِرپِتو و خواهر سَمپلیس،در درمانگاهی که مادلن بنا نموده بود کار میکردند و مراقبت از فانتین به این دو سپرده شد، سَمپلیس سفیدرو،نه پیر و نه جوان،آرام،پارسا،خوش رو،خشکوبیروح،هرگز دروغ نمیگفت آقای اسکوفلِر، در مونتروی سورمر اسب کرایه میداد راهدار بولاتروئل، از همزندانیان قدیمی ژان وال ژان، کسی که بدنبال پولی که وال ژان در جنگل مون فرمی دفن کرده بود میگشت و در این قضیه آموزگار مون فرمی و تناردیه پیگیر جستجوی وی بودند ، بعد ها بار دیگر به او بر میخوریم که حالا پیرمرد مست و تبهکاری شده و با گروه تبهکاران خروس خوان دسیسه چینی میکند گاوروش کوچولو*، کودکی ۱۱ ۱۲ ساله بینوا و به قول نویسنده بچه لات که همیشه در کوچه ها بود و ظاهری خندان ولی دلی غمگین و تهی داشت خانواده ای داشت ولی میشود گفت یتیم بود و خانواده اش در همان ویرانکده گوربو(ساختمان ۵۰-۵۲ خیابان سالپِتی یِر که ژان وال ژان و کوزت ۸ ۹ سال پیش از وارد شدن اسم این شخصیت در آن خانه سکنی گزیده بودند تا ژاور پیدایشان کرد و مجبور به فرار شدند) خانواده ای بی مهر و مادری سنگ دل داشت و بسیار فقیر بودند اسم پدرش ژوندرِت(بعدها میفهمیم او همان تناردیه است) بود آقای ژیلنُرمان، پیرمردی ۹۰ ساله،بورژوا ،بسیار سالم، خلق و خویی بین یک مرد درباری و یک مرد دیوانی داشت، طبق مد لباس میپوشید چون خود را هنوز جوان میپنداشت، ۲ زن داشت(هر دو فوت شده) و از هر کدام ۱ دختر، دختر کوچک تر در ۳۰ سالگی فوت شده و دختر بزرگتر که به او دوشیزه ژیلنُرمان بزرگ می گفتند با او زندگی می کرد به همراه نوه آقای ژیلنرمان(ماریوس از دختر اول که فوت شده بود و پدرش سرهنگ پونمرسی بود) که به تندی با او رفتار میکرد ولی بسیار دوستش داشت دوشیزه ژیلنُرمان بزرگ، دختر آقای ژیلنُرمان، پیر دختر، زهد فروش، عفت فروش، کندذهن و خشکه مقدس سرهنگ ژرژ پونمِرسی(راهزن لوار)،سرهنگ اسبق که در نبردهای بسیاری شرکت داشته و سرباز لژیون دونور بوده و افتخار جنگیدن در کنار ناپلئون را داشته اما پس از واترلو که بناپارت تبعید شد حکومت جدید او را به رسمیت نشناخت و او باقی عمرش را در انزوا مشغول به باغبانی شد، او پدر ماریوس است اما ماریوس را پیش پدر بزرگش ژیلنرمان گذاشت تا از حق ارث محروم نشود زیرا ژیلنرمان از پونمرسی تنفر داشت و او را مایه ننگ خانواده اش میدانست زیرا پس از واترلو هم بار دیگر به خاطر بناپارت جنگید یاران ا،ب،ث*، آنژولراس گرانتر بائورل پرووِر بوسوئه کمبفِر کورفراک گروهی از جوانان روشنفکر پاریسی کورفراک دوست صمیمی ماریوس میشود تمام آنها به غیر از ماریوس پونمرسی در شورش انقلابی ۱۸۳۰ در سنگر کشته میشوند آقای مابوف*، دوست پیر ماریوس پونمرسی با روحیه و خلقی بسیار آرام و بدون طرفداری از هیچ حزب سیاسی، علاقه مند شدید به کتاب، خود مؤلف کتابی به نام گیاهان منژقه کرتتز بود و سالانه ۲۰۰۰ فرانک از آن درآمد داشت، در کلبه ای در استرلیتز میزیست که فقط ماریوس و کورفراک(دوست مشترکشان) بهبه آن جا رفت و آمد داشتند بابه،گولمِر،کلاکزوس و مونپارناس*، گروهی از تبهکاران(با نام گروه خروس خوان) پاریس که در بخش پایانی جلد ۱ کتاب در دسیسه و نقشه تبهکارانه ژوندرِت یا همان تناردیه برای اخاذی از ژان وال ژان بی وی کمک کردند
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
0