یادداشت‌های عرفان صادقی (11)

عرفان صادقی

عرفان صادقی

5 روز پیش

           این زندگی‌نامه‌ی فلسفی، درس زندگیه؛ درس‌های‌ ساده و مهمی که توی این دنیای شلوغ و پر از تضاد، به‌شدت بهش نیاز داریم ولی کمترین آموزش رو در این زمینه می‌بینیم.

 بعضی از موضوعاتی که توسط "موری"، مُرشدی پیر و رو به موت، برای شاگردش، "میچ آلبوم"، مطرح میشه توی هیچ مدرسه و دانشگاهی بهش پرداخته نمیشه. حتی بعضاََ در محیط مدرسه، دانشگاه و جامعه، درس‌های زندگی رو کاملا اشتباه به ما دیکته می‌کنند. در نهایت این اشتباه، منجر به نفهمی یا کج‌فهمیِ ما از معنای زندگی‌‌ میشه و بهای سنگین این نفهمی، پوچی و نارضایتی مداوم ما در طول زندگی‌ست.

  دلسوزی به حال خود، حسرت‌ها، مرگ، خانواده، احساسات، ترس از پیری، پول، عشق، ازدواج، آداب‌و‌سنن، بخشش و... درس‌های مهمی‌ هستند که با خوندن کتاب و فکر کردن به موضوعاتش پاس می‌کنیم.

 در نهایت باید بگم که این کتاب ارزش خریدن و حتی دوباره خوندن رو داره. هرکدوم از ما باید این کتاب رو توی کتابخونه یا گوشه‌ای از اتاقمون بزاریم تا هروقت(مخصوصا وقتی که حالمون خوب نیست) نگاهمون بهش افتاد، یاد حرف‌ها و درس‌های کتاب  بیفتیم، یاد موهبت مرگ و پیری، قدرت عشق، ارزش خانواده و... در آخر یاد اینکه <<به هیچ وجه دیگر خیلی دیر شده نداریم.>>
        

38

          چه عجیب... نویسنده با نوشتن نوازندگی میکنه؛ سمفونی مردگان، چه موسیقی غمگین و زیبایی!
عباس معروفی با قلمش چنان مرگِ درونی و عاطفیِ شخصیت‌ها رو می‌نوازه که روح و جسم خواننده رو به درد میاره. با نواختن قطعه‌ی عشق در این موسیقی، غم زیباترین شکل رو به خودش می‌گیره و در آخر، این شاهکار خلق میشه.

  نمیدونم این همه کشش و گیرایی، بخاطر غم داستان بود یا قلم داستان، شایدم هردو، ولی هرچی که بود بدجوری من رو غرق دنیای کتاب کرد. کتاب رو که باز کردم دیگه نتونستم زمین بزارمش، درد و غم رو حس می‌کردم ولی نمیخواستم رهاش کنم، انگار که غم برام لذتبخش بود و نیازمند بودم بهش! غرق شده بودم توی اندوهِ انبوهِ داستان. این اندوه، فقط حاصلِ مرگ شخصیت‌های داستان نبود، درواقع بخاطر مرگِ بخش‌هایی از وجودشون بود، مثل استعداد، شادی، ذوق، خلاقیت، امید، عشق، جرئت، غرور، علاقه و هرچیزی که آدم رو از درون زنده نگه میداره. انگار که داخل دنیای کتاب، مردگان متحرک‌ وجود داره، ولی مثل دنیای فیلم‌ها تخیلی و ترسناک نیستن. بیشتر اندوهناکن تا ترسناک، و آلوده به سمی کشنده به نام جهالت!

☆ راز جذابیت این همه غم و اندوه، میتونه توی همدردی و همدلی نهفته باشه؛ همدردی با غمِ شخصیت‌های داستان و گاهی همدلی با بخش‌های درونیِ خودمون که توی داستان باهاش مواجه میشدیم. درواقع قسمت‌هایی از داستان، بخش‌هایی از وجودمون که مُرده بودن رو بهمون نشون میداد و ما در سوگِ بخشی از درونِ خودمون اندوهگین میشدیم.

  در وصف شاهکار بودن قلم آقای عباس معروفی همین رو بگم که بعضی اوقات حس می‌کردم داستان بر اساس واقعیته و کتاب رو دادن به شخصیت‌های حقیقیِ داستان و گفتن شرح واقعه و حس و حالتون رو مو به مو بنویسید.

ولی فکر نمی‌کردم غم‌انگیزترین کتابی که خوندم بشه بهترین کتابی که خوندم...
        

75

          رئیس پلیس سابق، خطاب به نویسنده: ((شماها دنیایی را می‌سازید که بشود بر آن پیروز شد. شاید این دنیا کامل باشد، امکان دارد، اما یک دروغ است. اگر می‌خواهید پیش بروید، بروید سراغ اصل چیزها، سراغ واقعیت، یعنی کاری کنید که در خور مَردهاست، پس دست از سر کمال‌گرایی بردارید، و اِلا درجا می‌زنید...))


  از اون داستانایی بود که به قول معروف بعد از تموم شدنش، تازه در ذهن مخاطب شروع میشه. داستانی منطقی ولی واقعی، همچنین ناقص و ناکامل(مثل انسان‌). از همین ناکامل بودنش خیلی خوشم اومد، چون داشتم خسته می‌شدم از داستانایی که معماهاش با چندتا روش و استدلال منطقی مثل روز روشن میشدن و همه چیز به خوبی و خوشی تموم میشد. به نظرم داستان جنایی‌ای که کمال‌گرایانه نوشته شده باشه نمیتونه ذهن رو درگیر خودش کنه و فقط میتونه لذتی زود گذر به مخاطب بده. ولی با پایان این داستان، خیلی از مطالب دفن شده در ذهن من زنده شد.
  پازلی که چند قطعه‌ی آخرش رو گم کرده باشید و یا جای درستش رو بلد نباشید بیشتر توی ذهنتون تاثیر میزاره تا پازلی که خیلی راحت و بدون دردسر کاملش کرده باشید. حتی ممکنه بارها و بارها برگردید برای کشف جای قطعه‌ها، و همینه که تاثیر پازل و معمایی که کامل نشده رو بیشتر میکنه.

   تا آخر کتاب داشتم دنبال قهرمان و حتی دنبال اهریمن می‌گشتم، دنبال خوب و بد داستان. ولی انگار نه قهرمانی بود و نه اهریمنی. وقتی کتاب تموم شد انگار که قهرمان و اهریمن داستان رو کشف کرده بودم... قهرمان تلخیِ حقیقت بود و اهریمن شیرینیِ دروغ!
  داستان این کتاب عینِ زندگیِ واقعیه، خاکستری رنگ، نه مطلقا سیاه و نه مطلقا سفید. بدی و خوبی، اندوه و اشتیاق، عدالت و بی‌انصافی و... بخش خاکستری رنگی دارن که باید بپذیریم. بدبختی ما از جایی شروع میشه که سعی می‌کنیم بین سیاه و سفید فقط یکی رو انتخاب کنیم و بخش خاکستری رو نپذیریم.

➖ نکته‌ی منفی‌ای که به چشمم اومد این بود که بعضی جاهای کتاب، راوی داستان(رئیس سابق پلیس) اضافه گویی‌ میکرد، مخصوصا آخر داستان موقع گفتگوی رئیس پلیس و پیرزن اضافه گویی به اوج خودش رسید. ولی خب اگه این اضافه‌گویی‌ها رو بزاریم پای واقع نگری داستان به نظرم زیادم ویژگی منفی‌ای به حساب نیاد.


پ.ن: 
۱. من نسخه چاپی کتاب رو خوندم ولی الان نسخه صوتی‌ای که توی طاقچه موجود بود رو بررسی کردم و پشیمون شدم که چرا نسخه‌ی صوتی رو گوش ندادم از بس که خوب بود. شما اگه میتونید صوتی رو گوش بدید.
۲. به نظرم بعد از اتمام کتاب، فصل۲ که رئیس پلیس، نویسنده رو پند و اندرز میده دوباره بخونید. چون با پایان داستان از تجربه‌ی رئیس پلیس آگاهید، اینجوری تاثیر جملاتش روی شما بیشتر میشه و شاید مثل من ذهنتونم درگیر فلسفه نویسنده بشه.
۳. فیلم The Pledge محصول سال 2001، بر اساس همین داستان ساخته شده که دیدنش خالی از لطف نیست.
        

17

          بعد از کتاب "اتود در قرمز لاکی" و "نشانه چهار" به مطالعه‌ی این کتاب که جزو اولین داستان های کوتاه کانن دویل هست(اگه اشتباه نکنم) پرداختم و حسابی لذت بردم. از شش تا داستانی که در کتاب هست بعضی هاش جذاب تر بود، البته که داستان‌ها متفاوته و هرکدوم جذابیت‌های خودش رو داره.
 چیزی که خیلی واسم جالبه منطقی بودن و واقع بینانه بودن داستان‌های کانن دویل در عین معماهای پیچیدش هست. شاید وقتی نتیجه گیری های شرلوک هلمز رو میخونید بگید چه مبالغه آمیزه و از کجا میتونه به این نتیجه برسه... اما وقتی شرلوک استدلال و توضیحات منطقی‌ای واسه نتیجه گیریش ارائه میده از هوش و ذکاوت شرلوک لذت میبرید و با خودتون میگید معجزه نکرده و فقط خوب نگاه کرده و استنتاج کرده! و همچنین در طول خوندن کتاب، ماجرای فریب خوردن شرلوک به خواننده یاد آوری می‌کنه که شرلوک هلمز هم یک انسانه و نه موجودی فرازمینی!
 در کل از شخصیت شرلوک میشه خیلی چیزا رو یاد گرفت یکی از مهم ترینش قضاوت نکردن دیگران از روی حدس و گمانه؛ در طی چندتا داستانی که از شرلوک هلمز خوندم هنوز ندیدم با این هوش و ذکاوتش بدون شواهد و دلایل منطقی و از روی احتمالات به قضاوت کسی بپردازه. ولی ما هر روز داریم درمورد بقیه و حتی درمورد خودمون حدس و گمان های بی پایه و اساس میزنیم و قضاوت‌های اشتباه می‌کنیم. تازه هوش و استعداد شرلوکم نداریم!
به قول شرلوک: ((یک اشتباه بسیار بزرگ این است که آدم قبل از داشتن اطلاعات کافی از حقایق، شروع کند به فرضیه بافی...))
        

33

               خب خب خب بلاخره کتاب رو تموم کردم و حالا میتونم به اون صدایی که با شروع خوندن کتاب و تا همین امشب که کتاب رو تموم کردم توی سرم بود(این کتاب رو حتما باید به بقیه معرفی کنی، مخصوصا اون درون‌گرا هایی که درحال فروپاشین) پایان بدم؛ هرچند که از بس این صدا توی سرم تکرار شده حالا حالا ها باید این کتاب رو به بقیه معرفی کنم تا آروم بگیرم.

     باید بگم  این صدای توی سرم و علاقه شدید به معرفی کتاب بخاطر اینه که  کتاب از خواب غفلت بیدارم کرده، غفلت نسبت به شخصیت درون‌گرام که کم کم داشت سرکوب میشد. الان شاید شمایی که داری یادداشتم رو میخونی و هنوز کتاب رو نخوندی با خودت بگی:((خب اگه شخصیت درون‌گرات سرکوب بشه یا ازش غافل بشی مگه طوری میشه؟ اصلا اینجوری میتونی برون‌گرا باشی حتی الان برون‌گرا بودن خیلیم جالبه)) ولی باید بگم که اصلا اینجوری نیست و داخل کتاب میفهمی غافل شدن،  بدتر  از اون سرکوب، و نقش بازی کردن مداوم(مثلا ذاتا درون گرا باشی ولی همیشه نقش برون‌گرا رو بازی کنی بخاطر دلایل مختلف...) نسبت به شخصیتِ حقیقی و ذاتیِ درون‌گرایی که دارید نه تنها میتونه استعداد هاتون رو پنهان و نابود کنه، بلکه باعث بیماری های روانی ای مانند افسردگی و در ادامه بیماری های جسمی میشه!(پس خیلیییی مهمه که خودتون باشید)

     خب اگه کتاب رو خوندی که خوشبحالت اگه نخوندی ام بازم خوشبحالت چون با یادداشتی که من نوشتم و در ادامه توصیه هایی ام  که کردم حتما میری می‌خونیش؛ 

     حالا اگه درون‌گرایی و داری درون‌گراییت رو بخاطر اینکه فکر میکنی چیز مهمی نیست ازش غفلت میکنی یا کلا فکر میکنی درون‌گرایی بَده و داری سرکوبش میکنی، همچنین داری اذیت میشی، حتما باید بخونیش یعنی از نون شب واجب تره این کتاب رو شروع به خوندن کنی.

      اگه یه درون‌گرای آگاه و خوشحال  و... هستی  بازم باید بخونیش چون هیچکس به زیبایی خانوم "سوزان کین"، نویسنده‌ی کتاب، واسه درون‌گرایی توضیح و  راهکار نداده. قولت میدم اگه این کتاب رو خوندی بیشتر از قبل خودت(یا حتی اطرافیانت) رو میشناسی، و شناختن بیشتر خود=آرامش و موفقیت بیشتر.

     اگه برون‌گرایی ام توصیه میکنم بخونیش چون خانوم "سوزان کین"  داخل پیشگفتار کتاب میگن که: ((بنا بر آمار های مختلف، یک سوم تا نیمی از آمریکایی ها درون‌گرا هستند(با فرض بر اینکه ایالات متحده آمریکا در زمره برون گرا ترین ملت ها قرار دارد، این رقم باید دست‌کم به اندازه‌ی سایر بخش های جهان باشد). اگر خود شما یک درون‌گرا نیستید، حتما فرزندی درون‌گرا دارید، بر فردی درون گرا مدیریت می‌کنید، یا با یک درون گرا ازدواج کرده‌اید.)) حالا اگه مثل من نه ازدواج کردید و نه بچه دارید و نه توی کار مدیریت هستید، باید بگم توی افردا نزدیکتون مثل پدر، مادر، خواهر، برادر و یا دوستان صمیمیتون صد درصد چندتا درون‌گرا وجود داره که نیاز داره شما بیشتر بشناسیدش و حتی کمکش کنید!
        

2