یادداشت فاطمه رجائی

اسکار و خانم صورتی
        «فقط خدا حق داره بیدارم کنه.»...✨
.
این کتاب درمورد اسکاره که یه بچه ۷ ساله‌ست و توی بیمارستان داره آخرین روزای عمرشو میگذرونه.
پدر و مادرش دچار ترس و یأس شدن و رفتار غیرعادی‌شون اسکار‌و دلزده کرده.
«-اونها از تو نمی‌ترسن اسکار... از مریضی می‌ترسن...
+مریضی من، جزئی از منه! اونا جور دیگه‌ای رفتار می‌کنن، واسه این‌که من مریضم؛ اونا فقط وقتی اسکار رو دوست دارن که سالم باشه»
و اسکار به پیشنهاد خانم صورتی شروع می‌کنه برای خدا نامه می‌نویسه...
.
نامه‌های اسکار به خدا گاهی با شعف و شور همراه بودن، گاهی پر از گله و شکایت بودن، گاهی درخواست‌هاشو گفته بود و...
یکی از پیام‌های کتاب به نظرم این بود که اسکار به روش خودش با خدا ارتباط برقرار کرده بود و این منو یاد داستان موسی و شبان انداخت:🌱
دید موسی یک شبانی را به راه
کو همی گفت ای خدا و ای اله 

تو  کجائی تا شوم من چاکرت؟
چارقت دوزم، کنم شانه سرت؟

ای خدای من ،فدایت جان من
جمله فرزندان و خان و مان من

ای فدای تو همه بزهای من
ای به یادت هی هی و هیهای من

گفت موسی: حال خیره‌سر شدی!
خود مسلمان ناشده کافرشدی!

وحی آمد سوی موسی از خدا:  
بنده ما را ز ما کردی جدا

تو برای وصل کردن آمدی
نی برای فصل کردن آمدی

ما برون را ننگریم و قال را
ما درون را بنگریم و حال را
.
۲۱ مرداد ۱۴۰۳
      
114

17

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.