یادداشت نرگس🐚

نرگس🐚

نرگس🐚

1403/9/17

جنگ چهره ی زنانه ندارد
        این یادداشت از ۲ بخش تشکیل شده.
بخش اول: آنچه من می‌گویم
بخش دوم: آنچه کتاب می‌گوید.

بخش اول:
تعداد کسانی که خواندن خاطرات این کتاب پاهایشان را سرد و موهایشان سیخ نکند، احتمالأ به 10% هم نمی‌رسد.
اما خواندنش برای من، طور دیگری سخت بود. برای منِ نرگس. برای این دخترِ تک‌فرزند. برای این  مسلمانِ شیعه. برای این ایرانیِ پایتخت نشین.
برای دهه هشتادی که درس و کارش بجا و تفریحش مهیا است. کله‌اش گنده شده و تا ارزن دانشی می‌آموزد، هنوز وارد مخش نشده، مشت‌مشت انتقاد حواله این و آن می‌کند. آخرش هم لطف می‌کند و در پی‌نوشت ذکر می‌کند: "همه این نوازش‌ها را از سر دلسوزی برای مملکت و انقلابی که به آن ایمان آوردم، نثار ایکس و ایگرگ کردم"
تمام شجاعتم را جمع کردم تا بگویم برای تمام دختران ایرانی، خواندن این کتاب سخت خواهد بود. نه فقط برای نسل هفتاد و هشتاد و نود که با شنیدن صدای رعد‌وبرق پناه نمی‌گیرند؛ بلکه برای همگی که سختی زیاد کشیده‌اند اما خیلی سختی‌ها را، به لطف خدا  نشناخته‌اند. مردمان اینجا جنگ دیده‌اند اما این کتاب برای اکثرشان غریبه خواهد بود.
اینجا مردانش برای دفاع از دختر غریبه چاقو می‌خورند. اینجا هزار دروغ و تهمت می‌بافند تا همه را از سبز و خاکی پوش‌ها بترسانند. اما یونیفرم‌پوش‌هایش، هر روز ذکر "صد پسر در خون بغلتد گم نگردد دختری" می‌خوانند (کاش دخترانش هم می‌دانستند). اینجا چریک زن بودن آنقدر استثنائی است که داستانشان را باید مانند افسانه‌ها، سینه به سینه نقل کرد.

اجازه بدهید بی‌لکنت بگویم که با واژگان این کتاب در جنگم.
در اوج نوجوانی لشکری را دیدم که برای خانواده‌های داعش دیو‌صفت خانه و کاشانه ساخت تا حرمتشان شکست نشود. حالا چطور به نوجوان درونم بگویم تجاوزهای گروهی به زنان دشمن برای لیدی‌های فلان دیار و جنتلمن‌های بیسار مملکت پذیرفته شده است؟ چطور باید قبول کند این چیزها برای دیگر مردم جنگ دیده عادی است؟
لطفا صبوری کنید تا اعترافی کنم. اعتراف می‌کنم که تنها صدای ضعیف فمنیستی درونم، با خواندن این کتاب خفه شد. تقریبا هر آنچه تاحالا گفتم، روزی برایم عیب بود و امتیاز منفی.حالا اما اینطور نیست. چه بود و چه شدش بماند برای بعدا...

بخش دوم: کتاب رو دوست‌داشتم و دوست‌نداشتم‌. مهمتر از هر چیزی خوندنش برام ضروری بود. خوشحالم خوندمش و خوشحالم که تموم شد.
مشکل اساسیم، پشت سر هم قطار کردن خاطرات بود. متوجه نظمی که خانم آلکسیویچ با سوالات و چیدمانش به خاطرات داده هستم ولی به‌نظرم بعد از مدتی خیلی خسته‌کننده می‌شه. خصوصا برای کتابی با این حجم واقعا مناسب نیست.
البته با توجه به ژورنالیست بودن ایشون، سال چاپ کتاب، هدف و نیت ایشون؛ تاحدودی قابل فهم و انتظار هست این فرم. ولی خب تاثیرگذاری کتاب خصوصا برای مردم عصر دیجیتال که مطالب رو فست‌فودی و اسنکی می‌پسندن، قطعا کاهش پیدا می‌کنه. :):
روایتی که اول کتاب از خودشون و پروسه جمع‌آوری خاطرات نوشته بودن رو بیشتر از باقی کتاب دوستداشتم.
      
43

11

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.