یادداشت

شب های بی ستاره
        توصیفی واقعی از روزگاری که ته خلاف‌سنگین یک دختر دوازده-سیزده ساله زیرچشمی نگاه کردن به پسری بود که برای بسته‌بندی کمک‌های مردمی به جبهه‌ها بعد از مدرسه آمده بوده مسجد محل. از آن پسرها که تازه پشت لبشان سبز شده بوده و پیراهنشان را می‌انداخته‌اند روی شلوار. 
و ته تفریح لاکچری‌‌اش ایستادن پشت ویترین خرازی و تماشای عکس‌برگردان‌ها و گل‌سرهایی که ماه به ماه هم نو نمی‌شدند.
مع‌الاسف فکر نمی‌کنم نوجوان‌های الان به اندازهٔ من دوستش داشته باشند. ممکن است ازش ملول بشوند یا حتی بترسند! اما اشکالی ندارد. ترس و ملال هم از احساس‌های بشری‌اند و اتفاقاً مایهٔ خوبی برای گفتگو در اختیار آدم می‌گذارند!

امان از دهه ی شصت و آن اندوهی که خِفت گلوی ما را چسبیده. امان.
      
1

33

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.