یادداشت معصومه سعادت
1402/1/18
3.8
8
خب! اینجا چی داریم؟ یه زن از محله ی جنوب تهران!! که خانواده ی ثروتمند و با کلاس شوهرش تحقیرش می کنن. این زن یه خواهر بی اعصاب و روان پریش داره. این زن سرطان می گیره و می میره. این دفعه شوهر پزشکش می ره با یه زن افغانستانی ازدواج می کنه. زنی که دخترش شاهد کشته شدن پدرش توسط طالبان بوده و تکلمش رو از دست داده. راوی کیه؟ دختر بی تربیت و بی درک زن!! این دختر از قبل از عروسی پدرش با زن افغانستانی، از هیچ بی تربیتی و نفرت پراکنی ای فروگذار نکرده!! از فحاشی و تخریب و تحقیر و ... هیچی کم نمی گذاره. بعد عروسی باباش می ره که با مادربزرگ مادری ش زندگی کنه که خاله ش از خونه بیرونش می کنه. یه عمه داره، که فکرش رو می خونه. عمه ش یه دختر داره که تا آخر هم هیچ نقشی نداره و یه عمه ی دیگه هم داره که کلللللا ههیییییییچ نقشی تو داستان ایفا نمی کنه!! داستان چیه؟ این دختر بعد از این که یک هفته مدرسه رو پیچونده، دختر لال زن افغانستانی رو با خودش می بره بیرون که گم و گورش کنه، چون دیشب باباش زده تو گوشش! اول می رن بازار، بعد با مترو می رن تجریش و امامزاده صالح و حدس بزنید چی می شه؟! دختر تکلمش رو به دست میاره!!! هوراااااااا!!! ... + به جز داستان که آبکی و هیچی به هیچی بود، سوتی های قشنگی هم در دل داستان وجود داشت. مثلا این که زن افغانستانی که تحصیل کرده و پزشک بود، اومده بود ایران داشت ترجمه فارسی کتاب بادبادک باز رو می خوند! :| به نظرم منطقی نبود. و مثلا اینکه به افغانستانی ها در سرتاسر کتاب می گفتن افغانی، و این که هیچ منطقی وجود نداشت که چرا اصلا این دو نفر با هم ازدواج کردن، چرا بابای دختر افغانستان بوده مدتی رو و ...
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.