یادداشت معصومه فراهانی

                تا به حال کتابی نخوانده بودم که همزمان در حالی که دارم زار زار اشک می‌ریزم، های‌های هم بخندم اما این اتفاق دیشب با این کتاب برایم افتاد.

کتاب درباره دختر نوجوانی است که برادر نوجوانش که همان میک هارته باشد یک روز بر اثر تصادف ضربه مغزی می‌شود و بلافاصله از دنیا می‌رود و این اتفاق ناگهانی باعث می‌شود احساسات و سوالات زیادی برای دختر قصه‌مان ایجاد شود. یکی اش اینکه: میک هارته الان کجاست؟ چکار می‌کند؟ چرا ما را تنها گذاشت و به این وضعیت انداخت؟

قصه درباره مواجهه با مرگ است، درباره سوگواری، درباره اثری که مرگ فرزند روی یک خانواده می‌گذارد و من هنوز از قدرت قلم باربارا پارک شگفت زده‌ام که چطور ماجرای به این تلخی را با زبان طنزش گره زده و خواندن کتاب را برایمان راحت و شیرین می‌کند؟

جملات کتاب واقعا بی‌نظیر و خلاقانه‌اند، آدم می‌ماند که چطور توانسته از چنین اتفاقاتی با چنین عباراتی یاد کند؟
این متمایز بودن جملات را در کتاب "ازدواج مادرم و بدبختی‌های دیگر" هم دیده‌ام.

از طرفی فکر می‌کنم چطور در یک کتاب هفتاد و شش صفحه‌ای می‌شود شخصیت به این خوبی ساخت که آدم نتواند هیچ‌جوره فراموشش کند؟
احساس می‌کنم "میک هارته" همیشه یک گوشه‌ی ذهنم می‌ماند یا هر وقت پسر نوجوانی را می‌بینم که دارد دوچرخه سواری می‌کند یاد میک هارته می‌افتم و حتی شاید برای شادی روحش یک فاتحه هم بخوانم :)
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.