یادداشت ملیکا خوشنژاد
1403/8/27
4.4
3
«ریچارد سوم» اولین نمایشنامهٔ تاریخیای بود که از شکسیپر میخواندم و راستش بهاندازهٔ تراژدیها نتوانستم باهاش ارتباط برقرار کنم شاید چون به تاریخ سلطنت در انگلستان مسلط نیستم و آنقدر کاراکترها زیاد بودند و متن خود نمایشنامه هم طولانی که متمرکز بودن روی متن و روابط کاراکترها کمی سخت بود. برای همین بیشتر روی شخصیت خود ریچارد تمرکز کردم و سعی کردم بیشتر بشناسمش و عمیقتر به روندی که در نمایشنامه از ابتدا تا پایان طی کرد توجه کنم. از میان شخصیتهای شروری که تا اینجا در نمایشنامههای شکسپیر به آنها برخوردم، ریچارد برایم غریبترین بود چون هم بهنظرم بسیار بد و پست و شرور است، هم ترحمبرانگیز و بینهایت دلم برایش میسوزد. شایلاک در «تاجر ونیزی» بهخاطر دینش مورد تبعیض قرار گرفته و حالا دست به کارهایی نه چندان درست میزند. مکبث در طول نمایشنامه در سیر سقوط اخلاقی قرار میگیرد. یاگو در «اتللو» سایکوپات بود و شر را برای شر میخواست نه برای رسیدن به هدف عینی مشخصی. اما ریچارد، ریچارد شرور متفاوتی است و به دلایل متفاوتی هم دست به اعمال غیراخلاقی میزند. ریچارد زشترو و گوژپشت است و به همین دلیل هرگز کسی واقعاً دوستش نداشته. حالا میخواهد انتقام بگیرد، از خودِ طبیعت انگار که اصلاً از ابتدا او را اینطور به دنیا آورده است: «من اما به بالا نه چنانم که در خور پایکوبی باشم و به سیما نه آنکه در آینه مجیز خویش بگویم. آری، من که نقشی ناخوش خوردهام و از کّر و فّر عشق بهرهای نبردهام تا پیشپیش پریرویانِ عشوهگر بخرامم، من که از بالایی بهاندام بینصیب ماندهام و به اغوای این طبیعت ترفندباز کژسان و ناتمام و پسرانده نابهنگام نیمساخته به این سرای سپنج فروافتادهام، من که چندان کژپای و نابهنجارم که چون لنگلنگان از کنار سگان بگذرم به عوعو میافتند، باری، در این عیش و نوش صلح که نواسازی نیلبکها را درخور است خاطری چنان شاد ندارم که وقت به یاوه بگذرانم و جز اینام کاری نیست که تماشاگر سایهٔ خود در آفتاب باشم و در پیکر کژسان خود نظاره کنم. پس، حال که سزاوار عاشقی نیستم تا مجلسآرای این ایام خوشگویی باشم برآنم که در شرارت داو تمام بگذارم و از سرور عاطل این روزها بیزاری بجویم.» بهقول فرانسیس بیکن، افراد بیقواره معمولاً رفتاری بیقواره نیز با طبیعت دارند چون طبیعت را مقصر بیقواره بودنشان میدانند. آنها میخواهند از طبیعت انتقام بگیرند تا هر طور شده از حس حقارتشان بکاهند و ریچارد برای رسیدن به مقاصدش چون نمیتواند بر جاذبهٔ ظاهریاش تکیه کند، دست به دامان زبانبازی و سفسطه میشود. با کلمات است که افراد را اغوا میکند و وادارشان میکند تا مطابق با نقشههایش پیش بروند. اما وقتی به پایان نزدیک میشویم، شبح تمام کسانی که کشته در کابوسها گریبانگیرش میشوند و ذهنش رفتهرفته آشفتهتر میشود: «آبدانههای سرد ترس بر پوست لرزانم افتاده چی؟ آیا از خودم میترسم؟ اینجا که کسی نیست. ریچارد ریچارد را دوست دارد. یعنی که من منام. آیا قاتلی در اینجاست؟ نه. آری. منام. پس فرار کن، چی، از خودم؟ دلیل معقولی باید باشد مبادا که انتقام بگیرم. چی؟ خودم از خودم؟» دیگر شکست حتمی است و حالا حاضر است برای حفظ جانش کل پادشاهیاش را بدهد – همان پادشاهی که برای رسیدن بدان آن همه خون ریخته است و اسبی برای فرار دستوپا کند: «اسبی، اسبی، همه پادشاهیام به اسبی!» ریچارد ترحمبرانگیز، وحشتناک، بیچاره و قابلدرک است. ریچارد کاراکتر عجیبی است که دوستش ندارم اما بینهایت و از ته قلبم دلم برایش میسوزد.
0
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.