یادداشت سارا حسینی

برایم شمع روشن کن
        این کتاب، مدت‌ها گوشهٔ کتابخانه‌ام خاک می‌خورد. یکی دو بار سعی کرده بودم بخوانمش، اما شروعش مرا نگرفته بود و هیچ فکر نمی‌کردم این بار یک‌سره بخوانمش و زمین نگذارمش.
 سارا، نوجوان دوازده‌سالهٔ کتاب، هم‌نام من است؛ اما فقط این موضوع نبود که باعث شد خودم را خیلی خوب بگذارم جای او و با کفش‌هایش راه بروم. فقدان مادرش در خانه و آزارندگی روزهای نبودن مادر، تنها و بی‌کس بودنش و تلاشش برای رهایی از رنج تنهایی، رابطهٔ پرفراز و نشیبش با آدم‌ها و به‌ویژه با پدرش، ایمیل‌های بی‌وقفه‌اش با کسی در آن سوی دنیا که درست نمی‌شناختش و فقط عکسی را از او دیده بود، رویاروشدنش با واقعیتی که شیرهٔ جان هر بچه‌ای را می‌تواند بگیرد و جریان محبتی که جان آدم‌ها را توانست در سخت‌ترین روزها به هم وصل کند، با آن‌که آن‌ها هم را ندیده بودند و فرسنگ‌ها با هم فاصله داشتند و مهم‌تر از همه بزرگ شدن و قد کشیدن سارا در پس این همه رنج؛ این‌ها همه دلایلی بودند که باعث شد قلابم به ماجرای کتاب «برایم شمع روشن کن» گیر کند و با آن بلند بلند گریه کنم و بلند بلند بخندم.

شنیدن روایت از زبان سارا و کشف راز پشت‌پرده از خلال گفت‌وگوی ایمیلی سارا با کسی در آن سوی دنیا، داستان را خواندنی‌تر کرده بود.
      
3

32

(0/1000)

نظرات

مُحیصا

1402/12/4

جالبه که فکر می کردم فقط منم که با این کتاب گریه کردم💔

1