یادداشت زهرا عالی حسینی
1403/2/19
4.4
16
به نام خدای انسان های طغیانگر و ناآرام (این متن بیش از اینکه یادداشتی درباره این کتاب باشد، مواجهه شخصیام با آن است.) نامه های بلوغ را توی ایامی شروع کردم که تحت فشار فکری و روانی زیادی بودم. روز هایی که از صبح تا شب توی اتاقم راه میرفتم و فکر میکردم و با گشتن توی کتاب ها و تحت فشار قرار دادن خودم و یا خسته کردن این و آن، خودم را عذاب میدادم. ایام اعتکاف که شد، همه کتاب هایی که رنگ و بویی از خدا نداشت را گذاشتم و با یک نامه های بلوغ، یک کتاب از مطهری و یکی درباره دکارتِ خداباور و یک قرآن رفتم مسجد و برای سه روز از هجوم آن همه سیاهی و تاریکی فاصله گرفتم. یک دفتر یادداشت نویسی دارم که از روز اولی که تویش نوشتم با خودم قرار گذاشتم که هر روزی که خواستم چیزی تویش بنویسم، اولش خدا را با نامی و با صفتی بخوانم که میخواهم مخاطب قرارش دهم. یا حس آن روزم است. یادداشت ها هم همه خطاب به خدا هستند. چون که آدمیزاد برای حرف زدن، به مخاطب احتیاج دارد. یادداشت ها از یک جایی شروع شده بودند و توی چند ماه قبل از ایام اعتکاف با پوچی و دلسردی قطع شدهاند و سکوتی بین من و خدا حکم فرما شد و با شروع اعتکاف برای مدت کوتاهی دوباره سکوت شکسته شد. دیروز که کتاب تمام شد برگشتم به آن دفتر و یادداشت های مربوط به ایام اعتکاف را پیدا کردم و چشمم به نام های خدا خورد و لبخند زدم. که چطور هرروز خدایم عوض میشود. یادم میآید همین آقای صفایی حائری جایی نوشته بود خدایی که در ذهن تو بگنجد، خدا نیست محصول و ساخته ذهن توست. اما حالا به هر حال... شب اول اعتکاف بالای صفحه نوشتهام "به نام کسی که نمیشناسمش." با لحن همیشه طلبکارم. که انگار بهش لطف هم کردهام که با نام او شروع کردهام. روز اول اعتکاف نوشتهام "به نام پروردگار انسان های شکاک" ظاهراً اینجا یک پله پایینتر آمدهام و تازه مشکل را گردن خودم انداختهام و دست کم پروردگار بودنش را پذیرفتهام. روز دوم بود که نامه اول نامه های بلوغ را خواندم. و این نامه چه غوغایی و چه شوری و چه اشکی در دل من به راه انداخت. وقتی نامه تمام شده دفتر را برداشتهام و بالای صفحه نوشتهام "به نام خدای انسان های طغیانگر و ناآرام" تازه به خودم آمده بودم و با شور و التهاب خودم را به محاکمه کشانده بودم و محکوم شده بودم. متن یادداشت هم درباره همین نامه بود. که من با چه دلخوشم؟ و با چه غمگین؟ که اشک و خنده من برای چیست؟ که چقدر میارزم؟ چقدر استعداد دارم؟ آیا به قدر ماندن و گیر کردن ؟ آیا حد من همین قدر است؟ چند وقت پیش در جواب حرف ها و گلایه های دوستی میگفتم دنیایت شلوغ است. خلوتش کن تا با هر حرفی نلرزی و از هم نپاشی... دنیای خودم چقدر است؟ که با هر تکان، زمین لرزهای در من ایجاد میشود و خراب میکند و از نو میسازد... که آیا میتوانم دوباره خودم را به دست بیاورم؟ خودی که بار ها به این و به آن و به این قیمت و به آن قیمت فروختم... که من واقعاً چه کار کردهام که از خدا طلب دارم؟ خیال کردهام با صرفاً خواندن این کتاب و آن کتاب، وحی نازل میشود بر من؟ که چون من نمیفهمم و من گنجایش فهمیدن ندارم، به جای بزرگتر شدن خودم، خدا باید برایم معجزه اختصاصی بفرستد؟ که آیا حاضرم از بیهودگی ها و از پوچی ها و کاهلی ها و ظلم ها و تجاوز های خودم بگذرم تا به چیزی دست پیدا کنم؟ و یا اینکه خدا باید باج تنبلی من را بدهد؟ نامه های بلوغ در من یک جرقهای ایجاد کرد که دلم را سوزاند ولی خیلی زود هم خاموش شد و گُر نگرفت. میدانستم آتشی بلند نمیشود. همان روز هایی که گوشه مسجد در تنهاییِ آرامش بخشِ خداییِ خودم با غم توی دلم به خدا التماس میکردم که دیگر نمیخواهم برگردم به دنیای آدم ها، میدانستم این آتش خاکستر میشود. توی متن یادداشت هم بار ها از ترسم نوشتهام. بار ها نوشتهام و خودم را خطاب قرار دادهام که حالا که این ها را خواندی و سوختی و اشک ریختی، که شوری در دلت افتاد، آیا این اثر را حفظ میکنی؟ یا به محض خارج شدن از این در پشت گوش میاندازی و فراموش میکنی؟ این بهره جدید، این فهم و این دید و این کلمات شیرینِ عزیزی که بر دلت جاری شد را چند میفروشی؟ خودت را و عمرت را و استعداد هایت را چند؟ سوال ها را بیپاسخ گذاشتم. ولی حالا میخواهم به خودِ توی یادداشتم جواب بدهم خیلی زود، و خیلی ارزان فروختم. من همچین آدمی هستم. آدم بیارزشی هستم. من دقیقاً همانی هستم که دیمیتری کارامازوف گفت: [آقایان! همگی ما بیرحمیم و هیولاییم! همه را به گریه وا میداریم! مادر ها و بچه های توی بغلشان را. ولی من از همه _این نکته را خوب به خاطر داشته باشید_ من از همه پست تر و فرومایه ترم. باشد! هر روز به سینهام میکوفتم، به خودم قول میدادم خودم را تنبیه کنم. و هر روز باز همان کار های زشت را انجام میدادم. حالا میفهمم که برای آدم هایی مثل من ضربهای لازم است. ضربه سرنوشت! تا در دام گرفتار شوند و با نیرویی بالاتر از خودشان از پا در آیند. هرگز، هرگز به تنهایی از جا برنخواهم خاست. ولی رعد غریده است!] ولی به هر حال آن نامه حال مرا زیر و رو کرد و از عرش به فرش کشاند. یا شاید هم بالعکس. درست نمیدانم. میگویند در درگاه خدا خواری و حقارت را خوب از آدم میخرند. روز بعدش که میشود روز سوم اعتکاف، نوشتهام "به نام غفار" انگار تازه در مقام طلب عفو و بخشش برآمده بودم و غفار بودنش را واسطه کرده بودم. روز چهارم و بعد از خروج از مسجد و رسیدن به خانه هم نوشتهام "به نام رب" ظاهراً خودم را سپردهام دست خودش که پروردگار است و کارش رویش و رشد و پرورش. روز بعد از اعتکاف هم نوشتهام "به نام خدای بزرگتر از پوچی ها" ظاهراً حالا که برگشته بودم به اتاقِ خراب شدهام و با خودم و شیطان ها و ترس ها و رنج هایم تنها شدم، دوباره مواجه شده بودم با همان پوچی ها و تاریکی ها و سیاهی ها و این بار نمیخواستهام نوری را که یافتهام رها کنم و گرخیده بودم و عاجزانه چنگ زدهام به همان نور و به خودش پناه بردهام. و روز بعد و بعدترش هیچ خبری نیست. تا اینکه سه روز بعد نوشتهام "به نام خدای از هم پاشیده ها" (البته من نوشتهام به نام خدای پشک خورده ها ولی شما بخوانید از هم پاشیده ها) و در یکی دو خط باختم را اعلام کردهام و همین جا هم قصه این دفتر تمام میشود. حالا چرا این اتفاق افتاد و اصولاً چرا جرقه ها خاموش میشوند؟ صفایی حائری برای آن هم جواب دارد. توی فصل عمل و بحران های عمل از بحران ها میگوید. از بحران انتخاب و بحران فراغت و فرصت های زیاد و بحران بیحاصلی و بنبست و بحران شکست و بحران غرور و غفلت و بحران چشم پوشی از هدف و بحران شتاب و بدعت. خیال میکنم درباره من هم این هشت بحران دست به دست هم دادند. و چقدر قشنگ مینویسی علی صفایی حائری! چقدر قشنگ آیه آیهی قرآن و حدیث به حدیثِ اهل بیت را کلمه شیرین میکنی و جاری میکنی بر دلم! درست است که جرقه خاموش شد، ولی نمیتوانم بگویم نامه ها چیزی کم داشتند. انگار درست خطاب به خودم بودند و لحظه به لحظه احوالات خودم... آن هم درست در زمان مناسب... شاید دست خدا بود. جرقه خاموش شد ولی نمیتوانم بگویم فهمی که یافتم و درکی که بهش رسیدم فراموش شد. که از آن به بعد اگر تاریکیای هم بود با علم و با واقف بودن بر این درک بود. جرقه خاموش شد ولی نمیتوانم بگویم هر بار که غمی بر دلم نشسته و به باختی رسیدهام حساب و کتاب نکردهام و به رخ خودم نکشیدهام که مگر ارزش تو در این هاست؟ جرقه خاموش شد ولی نمیتوانم بگویم در تاریک ترین روز ها و بدترین احوالاتم و در لبه پرتگاه بار ها از خودم همان سوال های صفایی حائری را نپرسیدهام: [میخواهی مثل بزغاله ها زندگی کنی؟ مثل گنجشک ها بمیری؟ میخواهی در این زندگی، مثل سگ ولگرد و بوف کور، با رنج ها و کابوس ها به دیدار مرگ بروی؟ چه طور میتوانی شب های روشن و روز های سازنده نداشته باشی؟] جرقه خاموش شد، ولی رد خدا را، هرچقدر هم کمرنگ دیگر از توی حوادث و رنج ها گم نکردم... یک چیز دیگر نامه ها را هم خیلی دوست داشتم. آن هم سطح توقع صفایی حائری بود. مثلاً همین نامه محمد خطاب به پسر شانزده سالهاش بود که درست هم سن خودم بود! من پیش از این، این سطح توقع نسبت به یک آدم شانزده ساله را از کسی ندیده بودم. این مطالعات و این راه ها و این بینش ها... ظاهراً قاعده این است که نوجوان بیکار باشد و عیاش و خوش گذران و جز تفریح دغدغهای نداشته باشد. ولی سطح توقع آقای صفایی حائری را دوست داشتم. نشانم داد میتوانستم ارزش بیشتری داشته باشم. چون که توقع ها به نسبت علم ها حساب میشوند نه سن و سال. آن مسئلهای که توی سن مطرح است هم همین است که آدم نمیداند اشتباه میکند. ولی من گاهی میدانم و عمل نمیکنم... گاهی میدانم بد است و بد میکنم... و شاید برای همین هم سزاوار عذاب باشم. که سوره بقره میگوید: ((وَيَوْمَ الْقِيَامَةِ يُرَدُّونَ إِلَىٰ أَشَدِّ الْعَذَابِ))؛ و در روز قیامت که نهفته ها آشکار میشود، آدمی که تا این مرحله از میثاق آمده و سپس کفر ورزیده و چشم پوشیده، ((يُرَدُّونَ))؛ بازگردانده میشود، ((إِلَىٰ أَشَدِّ الْعَذَابِ))؛ و این بازگشت به سوی شدیدترین رنج هاست؛ چون شدیدترین بینات و شدیدترین کفر ها و چشم پوشی ها را داشته است.
(0/1000)
نظرات
1403/2/19
برای سوال هاتون تو ذهنم یک سری جواب برای خودم دارم... ولی جوابِ یه خطی و کلیشهای ندارم. ولی اگر حرفی و نصیحتی دارید، شنوا هستم:)
0
1403/2/19
من دنبال جواب یه خطی و کلیشه ای نبودم میخواستم نظر خودتون رو بدونم سوالام در راستای مطلبی بود که نوشتید و اینطوری نبود که خودم جوابشون رو ندونم @zahra_alihosseini
1
1403/2/19
متوجه هستم... برای همین گفتم که اگر در این خصوص نصیحتی دارید، من هم خوشحال میشم بشنوم:) @m.h8489
0
1403/2/19
0