یادداشت معصومه توکلی
1403/4/5

«اینطوری شد که سیب روی دستمان ماند...» یادت میآید پشت در خانهتان آنقدر حرف میزدیم که زمین میچرخید و خورشید غروب میکرد؟ توتها میریختند و خاک از خونشان سرخ میشد. برفِ پاخورده محو میشد تا خیابان، دوباره زیر پای عابران پیدا شود. یادت هست وقتی در را میبستی سرِ من لای در میمانْد و قطع میشد و بدنم به خانه میرفت؟ سرم با خوشنودی سر تو را گرم میکرد و تنم دل مادرم را که منتظرم بود، خوش. یادت میآید زیر باران بستنی خوردیم؟ باران ظرفهای خالی بستنی را که گذاشته بودیم لب باغچه شست و باران-بستنی از ظرفها شرّه کرد و مورچهها جشن گرفتند. ملکهٔ مورچهها از شکاف باغچه بیرون آمد و تا کمر برابر تو خم شد چون بستنیها را با آخرین پنجاه تومانیِ ته جیب تو خریده بودیم. یادت میآید اولین روز تابستان در حیاطتان بالماسکه برگزار کردیم؟ پری جنگل و فرشتهٔ مقرب و شاهزادهٔ لاتینی و آقای بانکدار و دختر کودکستانی دور هم جمع شدند و حباب صابونی که داشتیم تویش چرخ میخوردیم و شادیبازی میکردیم تا آخرش نترکید. شب در همان کرهٔ شفاف خوابیدیم. هر کداممان سرش را روی پای آن یکی گذاشت و بال پری و فرشته را روی خودمان کشیدیم. یادت میآید دنبالم از پلههای منبع آب بالا نیامدی؟ همان پایین ماندی و من را تماشا کردی که از بیستویک، بیستودو، بیستوسه پله بالا رفتم و بر فرازشان ایستادم و از آنجا پرندههای کوچهٔ ارغوان را صدا کردم. یک کلاغ، یک گنجشک، یک مینا و یک عقاب پروازکنان به سمتم آمدند. گنجشک روی کتف راستم لانه ساخت. کلاغ توی موهایم. مینا روی زبانم و عقاب در چشمم. کلاغ قارقار کرد، گنجشک جیکجیک و مینا بهتر از داوود آواز خواند تا همهٔ پرندههای کوچهٔ ارغوان آمدند و گوشههای لباس تو را به منقار گرفتند و بالایت آوردند. تو با کلاغ هملانه شدی و ما تا آخر تابستان همانجا ماندیم. یادت میآید نرگسها را لای نمک گذاشتی تا خشک شوند چون نمک سنگین بود و روی گلبرگهای ظریف نرگس خوب مینشست و صافشان میکرد؟ با نرگسها و مریمها کارت تبریک ساختیم و برای ستارهٔ هالی فرستادیم تا یادش نرود هفتادوچهار بهار بچهها منتظرش میمانند تا یک شب افتخار دهد و از کنار زمین رد شود. ... میتوانم تا روز آخر دنیا از تو بپرسم که یادت میآید؟ ماجراهایمان را، روزگارمان را، جادههای پرپیچ و خممان را... اما پرسیدن ندارد. چون یقین دارم که تکتکشان را «یادت میآید.» *** از صفحهٔ دوم کتاب اشکهایم سرازیر شده بود و داشتم اسمها را توی سرم ردیف میکردم: باید یکی برای رعنا بخرم، یکی برای معصومه، یکی برای فاطمه... اگر کتاب مال مهدیه نبود قطعاً یکی هم برای او میرفت در سبد خریدم! اما بیشتر از هر کس و پیشتر از هر کس، باید یکی برای حانیه بخرم. برای همان کسی که سیویک سال است همهچیز را یادش هست.
(0/1000)
نظرات
1403/4/10
آها :) آخه خیلی عجیب و غریب بود، قشنگ ولی عجیب 😄 مخصوصا اون تیکه جا موندن سر لای در 😅 من یه لحظه اینطوری شدم که: چی شد؟ 😱😂 @masoomehtavakoli
0
1403/4/11
ببین باور میکنی عین مکالمهٔ خودم و رفیقم را نوشتهام؟ سالهای ۱۳۷۷ تا ۱۳۸۰ بود و ما دانشآموز راهنمایی بودیم. من با رفیقم تا دم در خانهشان که نزدیک مدرسه بود میرفتم و آنجا سرپا میایستادیم به حرف زدن. آنقدر حرف میزدیم که هوا تاریک میشد!🤭 یک روز که حانیه توی راهروی خانه بود و داشت از شدت نیاز به رفتن به توالت به خودش میپیچید ولی مجبور!!! بود بماند و به گفتگو ادامه بدهد، با هم خیال کردیم که اگر حانیه ناگهان در را ببندد چی میشود؟ (کلهٔ من توی راهروی خانهشان بود و بدنم توی پیادهرو!😅 نمیدانم چرا عین آدم نمیرفتم توی راهرو و آنجوری میایستادم به حرف زدن!) کلی با هم به این صحنه خندیدیم. تصور کردیم که کلهٔ سمج و وراج من همانجا میمانَد و به وراجی ادامه میدهد ولی بدنم فرمانبُردار و بیسروصدا به خانه میرود. هی این تصویر را زیر و بالا کردیم و باز خندیدیم و آنقدر خندیدیم که متأسفانه نیاز دوستم به توالت مرتفع شد! 😂😂 (شوخی) آنقدر از این قصههای سوررئال و خندهدار میساختیم که نگو.... @szm_books
4
1403/4/11
بعدها حانیه کارگردانی انیمیشن و تصویرسازی خواند و هنرمند خلاقی شد (البته همان سالها هم، هم هنرمند بود هم خلاق ولی خب هنرمندی و خلاقیتش رسمیت یافت!) و بارها به من گفت که وقت کار، وقت خلق اثر هنری، وقت فکر کردن به ایده و کاراکتر و استوریبورد، آن گفتگوها و تصویرسازیهای کودکی و نوجوانیمان خیلی به کارش آمدهاند. ذهنش مدام به آن گفتگوهای پایانناپذیر برمیگشته و هربار تصویری، ایدهای، نکتهای یادش میآمده که گشایشی در کارش ایجاد میکرده. و به من میگفت: وقت انیمیشن ساختن فهمیدم و دیدم که ما ذهنمان را همانجوری آزاد میگذاشتیم و بهش اجازهٔ ساختن تصویرهای عجیب و غریب میدادیم که یک کارگردان انیمیشن باید بگذارد.
5
1403/4/11
چقدر به دل نشست خانم توکلی یمدت تو بایوی بهخوانم نوشته بودم "آموزگار پر سر و سودایی که نمیخواهد کنجکاوی بکر کودکانهاش را به باد غفلت بزرگسالی بسپارد". -یه چنین چیزی دقیق خاطرم نیست- بعدش دیدم زکی! چقدر دورم از این ترسیم و مفاهیم . اما از وقتی با شما و حلقهتون آشنا شدم دیدم این ترسیمات، نقش دیوار نیست. میشه پل زد، میشه دست پیوند داد.
1
2
1403/4/11
بلی. حتماً میشود.سختِ شدنی! به قول اریش اُزر (خالق قصههای من و بابام): تنها آن کس که بزرگ میشود اما کودک میمانَد انسان است.
3
معصومه توکلی
1403/4/10
0