بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یادداشت motahare ghaderi

                چهار ستاره به خاطر نثر شیوای شاعرانه ی ظریفِ لطیف و سبک ارائه ی داستان و ترجمه ی شایسته ش
این ها خوبی های کتاب بود و جملات بیشمار نغز و پر مغز و تامل برانگیز و رویکرد روانشناسانه و کنکاشانه ی قابل توجه در آن دسته از خاطرات ورتر در مواجه با مردم و عادی و نقد ها و ستایش های مربوط به رفتارهای انسان و پاسخ روح به طبیعت و ارتباط بی نقص و لطیف ورتر با طبیعت و توصیف های دل نشینش

و اما بدی های داستان:
آخه به اینم میشه گفت مرد؟؟؟ که صد در صد وجودش احساسات باشه؟ از هر جمله ی معشوقش به گریه بیفته و از اون بد تر به دست و پای معشوقش بیفته و زار بزنه؟ انقدر غلبه ی احساسات محض بدون ذره ای میدان دادن به عقل و منطق  واقعا نفرت انگیزه. نفرت انگیز تر توجیحات  شخص ورتر برای این روحیاتش و نقد بی چون و چراش از رفتارهای انسان های معقولی مثل  آلبرته  که منطق رو مبنای تفکرات و رفتار هاشون قرار میدن.  بعلاوه ی تمام احساسات شیرینی که دارن
با توجه به مقاله ای که از توماس مان در انتهای ترجمه ی این کتاب آورده شده مبنی بر فضای حاکم در زمانه گوته  که اجازه چنین غلبه ی افسارگسیخته ی احساسات رو به جوان های اون دوره میده و تاثیری که این کتاب بر خواننده های عصر خودش گذاشته که منجر به خود کشی بعضی ها شده واقعا تامل برانگیزه.
منزجر کننده است که انسان های اون دوره زمونه برخی شون انقدر بیکار بودن و این رو نوعی از شاعرانگی می دونستن که تمام روز ها و لحظه ها شون رو در بیکاری محض و در خو کردن به طبیعت  و گذراندن اوقات با معشوقه ها و از هر دری سخن گفتن و آه و ناله و رویاهای لطیف بگذرونن و هی حرف های شاعرانه  بارِ هم دیگه کنن و روزهاشون همینجوری  لطیف و بدون حرکت، شب شه.
چیزی که در این مقاله نوشته شده بود خیلی برام جالب بود.گوته این داستان رو از اتفاقاتی که در زندگی روزمره ی خودش افتاده نوشته .این که در ابتدا در روستایی اقامت داشته و اونجا با دختر نوزده ساله ای به نام لوته آشنا میشه که از قضا نامزد داشته و اینم انگار نه انگار به این احساساتش میدان میده تا جایی که به دلیل فاصله گرفتن لوته و همسرش مجبور به ترک روستا میشه و به جایی دیگه سفر می کنه و اونجا هم عاشق زن دیگری میشه که اون هم شوهر داشته و سرنوشت نهایی که برای ورتر جوان در نظر می گیره رو از زندگی مردی (شاید یک دوست) الهام می گیره که اون هم به طرز شگفت انگیزی عاشق زنی بوده که ازدواج کرده بوده و یکی نیست این وسط بگه  کاماااااان! چتونه شما هی عاشق زن مردم می شدین! آخ که به شایستگی حقتونه که روح لطیف سرشار از ظرافت و زیبایی بینی تون متحمل چنین رنج های غیر منصفانه ای بشه.
----
من از این که کتاب یک چیز بزرگ یاد گرفتم مربوط به تندخویی که خیلی در من اثر کرد و برام راهگشا بود.اتفاقی که به ندرت پیش میاد در کتابی اینطور تاثیر گذار رخ بده.
فلذا این کتاب علاوه بر تمام خوبی ها و بدی هاش در ذهن من موندگار میشه
این کتاب سبک ارائه ش و نثر و محتوای لبریز از رنجش منو خیلی یاد خانواده ی پاسکوآل دوآرته انداخت البته به لحاظ زمانی شاید بهتر بشه بگیم خانواده  ی... من رو یاد این کتاب می انداخت! همینجوری!
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.