یادداشت امیررضا سعیدینجات
1402/9/15
بسم الله از قضا سرکنگبین صفرا فزود روغن بـادام خشکی مینمود دنیا همین است دیگر، لحظهای که احساس میکنی همه چیز به تو روی آورده در حقیقت دنیا، با لبخندی آتشین به دنبال انداختن گدازهای به جانت است. توصیفات کتاب، فضاسازیها، نداهای درون، موسیقی درونی که اشتاین بک دائما در خلال ماجرا، برایمان از درون سینه شخصیت اصلی داستان روایت میکند و ما را به آن ارجاع میدهد، شخصیت پردازی و سکون و گفتوگوهای اندک میان داستان، همهگی آنقدر خوب، دقیق و پیش برنده است که مخاطب خود را در همان موقعیت حس میکند. مخاطب در کنار کینو غمبار میشود، خشمگین میشود، احساس طمع میکند، پدرانه فکر میکند و برای همسر و فرزندش رویای زندگی پر زرق و برقی را ترسیم میکند. داستان گویی خوب، مگر چیزی جز اینها میخواهد؟ مگر غیر این است که در دل داستان، در صورت کینو، همسری عاشق، پدری مقتدر، هراسناک نسبت به آینده فرزند، دوست دار حقیقی او و دلبسته به آینده درخشان میبینیم؟ و مگر غیر این است که خووانا با تمام توانش پشت به کینو داده و زندگی ساده دلنشینی با او دارد؟ مادری مهربان است و همسری محتاط و همیشه هراسان از دست دادن این دو عزیزش... همه اینها به علاوه شخصیت پردازی عناصر فرعی داستان آنچنان روحی به داستان داده است که هر لحظه خود را در دل داستان تصور میکنی. روایت از جایی شروع میشود که کینو و خووانا لحظهای به خود میآیند و میبینند عقرب کودک نوزادشان را گزیده و باید به پزشک مراجعه کنند. اما پولی ندارند، آنها که همسایه دریا هستند دست به دامان او به سراغش میروند و از او رزقی میطلبند و دریا کریمانه یا بخلورزانه (نمیدانم) بزرگترین مرواریدی مردم دیدهاند را به آنها هدیه میدهد. اما داستان به این سادگی پیش نمیرود... اگر دقیق نگاه کنیم مثل همیشه، جبرگرایی موجود در نگاه اشتاین بک را میتوان در لابهلای سطور این کتاب هم دید. انسانهایی که محکوم به همان اقلیمی هستند که زاده شدند، نه رشد میکنند و نه پیشرفت. آنها افسون شده هستند، افسون جبر زمانه و روزگار. در این میان فقط یک چیز برایم به شدت جالب است و دلبری میکند و آن اینکه کینو و همسرش پس از سیر طولانی که در دل داستان دارند، مجدد به خانهشان برمیگردند، اما بدون کودک شان. گویی تمام حرکت آنها و عصیان شان برعلیه جبر روزگار و بیدن شان از شهر و خانه، وابسته به امیدی است که از نفسهای کودکشان مدد میگیرد و اگر کودکی نباشد و نفسی، سایه سیاه جبر، دوباره بر سر آنها آوار میشود. و دیگر چه فرق میکند که تو در کجای این جهان باشی...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.