بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

مروارید

مروارید

مروارید

جان اشتاین بک و 1 نفر دیگر
4.0
34 نفر |
10 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

58

خواهم خواند

25

داستان مروارید، که بر اساس یکی از حکایت های قدیمی مردم مکزیک نوشته شده است، وصف زندگی فقیرانه صیادان بومی مکزیک است، که نخواسته اند از مادر طبیعت پیوند ببرند و به نوکری سفیدپوستان، که آیین و زبان و تسلط اقتصادی خود را به زور اسلحه به آن ها تحمیل کرده اند درآیند. داستان عشق پدر و مادری است به یگانه فرزندشان و رویاهای آن ها برای آینده این طفل، اما این آرزوها با نیش عقربی به خطر می افتد و آن ها را محتاج پزشک سفید می کند و ...

لیست‌های مرتبط به مروارید

یادداشت‌های مرتبط به مروارید

            مروارید...
وقتی خواندن مروارید را آغاز کردم، در ابتدا مات و مبهوت توصیف‌های به اندازه و جذاب استاین‌بک از صبحی زیبا از نگاه کینو شدم. در حال لذت بردن از داستانی شیرین از مردمان امریکای لاتین بودم که ناگهان با یک سیلی در گوشم مواجه شدم که من را از خوابی شیرین بیدار کرد و چشم‌های خمارم را به مروارید خیره کرد!
مروارید بر اساس یک داستان عامیانه و قدیمی از مردمان مکزیک ساخته شده، داستانی همانند سایر داستان‌های مردمان‌ امریکای لاتین که دهان به دهان چرخیده تا به استاین‌بک رسیده... داستانی ساده اما با محتوا و پیامی بسیار قوی!
کینو شخصیت اصلی داستان یک صیاد مروارید است و با همسرش خوانا و فرزند نوزادش کویوتیتو، در کپری در نزدیکی روستای لاپاز در منطقه‌ای که پر از مروارید است عاشقانه زندگی می‌کنند. همه چیز به خوبی و خوشی سپری می‌شود تا این‌که صبح یک روز زیبا حین غواصی جهت صید مروارید، اتفاقی رخ می‌دهد که زندگی این خانواده را دست‌خوش تغییر بزرگ می‌نماید.
در آغاز داستان، ما با با افکاری که در ذهن کینو می گذرد آشنا می‌شویم. افکاری که توسط استاین‌بک به اهنگی شیرین تبدیل می‌شود و او عاشقانه به همسرش و فرزندش می‌نگرد، گویی این آهنگ نقل عشق است، آهنگی از یک عشق واقعی که می‌شد در صفحات آغازین آن را با پوست و استخوان خود حس کرد. البته همه‌چیز در افکار کینو به عشق منعطف نمی‌شود و او همانند سایر مردمان امریکای لاتین و صدالبته پیشینیان خود ترسی دائمی از شیطان دارد که این شیطان می‌تواند ارواح پلید باشد یا هر دشمنی که خانواده‌اش را تهدید می‌کند. تقابل این افکار در ذهن کینو، به زیبایی‌های این داستان و شروع جذابش قدرت بخشید.
و اما استاین‌بک... درست همانند موش‌ها و آدم ها، مرا با داستانی شیرین، ملایم و روان همراه کرد، سپس با بیان موضوعی در داستان من را تا مرز سکته پیش‌ برد! در تمامی سطرهایی که نوشته پر است از شگفتی و من از خواندن دو رمانش لذت بردم و خواندنش را به سایر دوستانم نیز پیشنهاد می‌کنم.

بیست و چهارم آذرماه یک هزار و چهارصد و یک
          
                بسم الله

از قضا سرکنگبین صفرا فزود
روغن بـادام خشکی می‌نمود

دنیا همین است دیگر، لحظه‌ای که احساس می‌کنی همه چیز به تو روی آورده در حقیقت دنیا، با لبخندی آتشین به دنبال انداختن گدازه‌ای به جانت است.

توصیفات کتاب، فضاسازی‌ها، نداهای درون، موسیقی درونی که اشتاین بک دائما در خلال ماجرا، برایمان از درون سینه شخصیت اصلی داستان روایت می‌کند و ما را به آن ارجاع می‌دهد، شخصیت پردازی و سکون و گفت‌وگوهای اندک میان داستان، همه‌گی آنقدر خوب، دقیق و پیش برنده است که مخاطب خود را در همان موقعیت حس می‌کند.
مخاطب در کنار کینو غمبار می‌شود، خشمگین می‌شود، احساس طمع می‌کند، پدرانه فکر می‌کند و برای همسر و فرزندش رویای زندگی پر زرق و برقی را ترسیم می‌کند.
داستان گویی خوب، مگر چیزی جز این‌ها می‌خواهد؟
مگر غیر این است که در دل داستان، در صورت کینو، همسری عاشق، پدری مقتدر، هراسناک نسبت به آینده فرزند، دوست دار حقیقی او و دلبسته به آینده درخشان می‌بینیم؟
و مگر غیر این است که خووانا با تمام توانش پشت به کینو داده و زندگی ساده دلنشینی با او دارد؟ مادری مهربان است و همسری محتاط و همیشه هراسان از دست دادن این دو عزیزش...
همه این‌ها به علاوه شخصیت پردازی عناصر فرعی داستان آنچنان روحی به داستان داده است که هر لحظه خود را در دل داستان تصور می‌کنی.

روایت از جایی شروع می‌شود که کینو و خووانا لحظه‌ای به خود می‌آیند و می‌بینند عقرب کودک نوزادشان را گزیده و باید به پزشک مراجعه کنند. اما پولی ندارند، آن‌ها که همسایه دریا هستند دست به دامان او به سراغش می‌روند و از او رزقی می‌طلبند و دریا کریمانه یا بخل‌ورزانه (نمی‌دانم) بزرگترین مرواریدی مردم دیده‌اند را به آن‌ها هدیه می‌دهد. اما داستان به این سادگی پیش نمی‌رود...

اگر دقیق نگاه کنیم مثل همیشه، جبرگرایی موجود در نگاه اشتاین بک را می‌توان در لابه‌لای سطور این کتاب هم دید. انسان‌هایی که محکوم به همان اقلیمی هستند که زاده شدند، نه رشد می‌کنند و نه پیشرفت. آن‌ها افسون شده هستند، افسون جبر زمانه و روزگار.

در این میان فقط یک چیز برایم به شدت جالب است و دلبری می‌کند و آن اینکه کینو و همسرش پس از سیر طولانی که در دل داستان دارند، مجدد به خانه‌شان برمی‌گردند، اما بدون کودک شان. گویی تمام حرکت آن‌ها و عصیان شان برعلیه جبر روزگار و بیدن شان از شهر و خانه، وابسته به امیدی است که از نفس‌های کودکشان مدد می‌گیرد و اگر کودکی نباشد و نفسی، سایه سیاه جبر، دوباره بر سر آن‌ها آوار می‌شود. و دیگر چه فرق می‌کند که تو در کجای این جهان باشی...
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

                مروارید داستان زن و شوهر جوانی است که برای تامین هزینه درمان فرزند بیمار خود به دریا می روند و مرواریدی پیدا می کنند که از همه مرواریدهایی که تابحال دیده اند بزرگ تر و ارزشمندتر است. اما به جای درمان برای آن ها اتفاقا شومی به ارمغان می آورد. دست آخر خواننده احساس می کند که نحوست از مروارید نیست، نحوست از سرزمین و زمانی است که آن ها در آن زندگی می کنند...

اینکه چرا نوشته های «جان اشتاین بک» را دوست دارم برای خودم هم سوال است. اصولاٌ از کتاب هایی با پایان تلخ خوشم نمی آید. احساس می کنم چیزی شبیه خیانت نویسنده است که احوالات ما را نادیده گرفته و اسیر یک غم غیرواقعی شده ایم. اما در مورد جان اشتاین بک این احساس کاملاٌ متفاوت است. اولین کتابی که از اشتاین بک خواندم «موش ها و آدم ها»بود. از اولین صفحات کتاب شخصیت ها و صحنه ها جذبم کردند. دلیلش را هنوز دقیقا متوجه نشده ام. اما همه چیز در کتاب روان و بدون اضافات بود. این در مورد «مروارید» هم صادق است. نویسنده هیچ حرف اضافه ای نمی زند. فقط رنج های واقعی و تاریخی گروهی را خیلی سریع به تصویر می کشد و داستان را به پایان می رساند. از پایان تلخ داستان ناراحت نمی شوم چون یک غم غیرحقیقی نیست. یک غم واقعی است برای مردمی که روزگاری در چنین شرایطی زندگی کرده اند.و به نظرم اشتاین بک جزو معدود نویسنده هایی است که لیاقت شهرتش را دارد
.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.