یادداشت رعنا حشمتی
3 روز پیش
4.2
3
دود هم از این کتابهای پادآرمانشهری بود. در یک آیندهای که نمیدونیم چه زمانیه؛ در مکانی که نمیدونیم کجاست، با شخصیتهایی که اسم ندارن، و حتی فکر کنم تا نیمه کتاب حتی جنسیت هم ندارن… داستان از جایی شروع میشه که هیچ ایدهای ازش نداریم. و چون یه کم زنبوری شروع میشد، یاد «مرگ به وقت بهار» افتادم… و بعد هم هرچی بیشتر پیش میرفت، بیشتر یاد کتاب «دیوار» میافتادم. مال یه نویسنده اتریشی که هی اسمش یادم میره! من از داستانهای اسپانیاییزبان خوشم میاد و یادداشت زینب در بهخوان رو که دیدم گفتم وقتشه برم یه کتاب جدید بخرم. :)) خریدم و شروعش کردم. راحتخون بود، درگیرت میکرد و فضاسازی بینظیری داشت. جملههای قشنگی که به فکر فرو ببردتت هم کم نداشت. اما… اما نمیدونم چرا به اندازه کافی دوستش نداشتم. :) داستان نداشت؟ مشکلش این بود؟ نمیدونم. یا شایدم چون اذیتکننده بود..؟ ولی نه. اذیتکنندگی باعث نمیشه دوسش نداشته باشم. احتمالا همون داستان نداشتن باشه. یعنی یک جوری بود که انگار تجربه ۲۰۰ صفحه تلاش برای بقا رو میخونی ولی بازم حس برشی از زمان و مکان رو نمیده. شایدم زیادی بزرگ و سختگیر و خشک شدم. نمیدونم. اما حالا خلاصهای از ابتدای داستان: زنی در یک کلبه ساکنه. به همراه بچهای که یه روز اومده دم در، و دیگه با هم زندگی میکنن. حرف نمیزنه و وقتی اسمش رو ازش پرسیده گفته «خداحافظ». برا همین گاهی به همین اسم صداش میزنه. ولی اون جواب نمیده، و حتی معلوم نیست میفهمه یا نه. و حالتهای عجیبی داره… گرچه گاهی هم چیزهایی از خودش نشون میده که میفهمه یه چیزهایی. و حواسش هست… و بعد فراز و فرودهایی به بیربطی زندگی عادی :)) رفتوآمدها.. حیوونها.. آدمها. تلاش برای زنده موندن؛ زدن از همه چی و وصل موندن به تنها چیزی که احتمالا انسان بهش وصل میمونه: بقا. —— فضای کتاب وهمآلود و نامشخصه. اما روون و جالب هم هست. اگه همچین چیزی دوست دارید، پیشنهاد میکنم. 😁
(0/1000)
2 روز پیش
1