یادداشت فاطمه‌سادات نبوی ثالث

                مطالعه‌ی کتاب (یا شاید کتابک:)) رو در یک شب پاییزی از مهرماه ۱۴۰۲ تمام کردم. شروعش هم برمی‌گرده به وقتی مشهد بودیم، چند روزی که تعطیل بود و خب من هم کاری نداشتم و غمگین و آشفته بودم از اینکه اونچه که می‌خواستم اتفاق نیفتاد! بخش کمی از کتاب، باقی‌مونده بود که امروز خوندم. 
کتاب قابل قبولی بود. مختصر بود و قطعا انتظار تفصیل نمی‌شه داشت ازش. در حد خودش سوالات خوبی رو مطرح کرد. اما مثل خیلی از کتاب‌ها، عمیق نبود. شاید اصلا خودشناسی لابه‌لای کتاب‌های روان‌شناسی نیست و باید توی فلسفه دنبال خودمون بگردیم. شاید بهتر باشه بگم "با" فلسفه‌ورزیدن دنبال خودمون بگردیم. اما خب هر مسیری یه نقطه‌ی آغازی داره. و به عنوان نقطه‌ی عزیمت شاید کتاب بدی نباشه. 
کتاب، شناخت خود رو یه جورایی مساوی با شناخت احساسات خودمون دونسته و خب شاید به همین دلیل نتونسته اونقدر که باید و شاید پیش بره. 
این کتاب، دومین کتاب مرتبط با سلامت روان هست که امسال خوندم! باعث شد به سال‌های جدی عمرم و تغییراتم، فکر کنم. یاد حرف سیلویا پلات افتادم. "ناگهان متعجب شدم! زنی که سال پیش بودم، کجاست؟ یا آن که دوسال پیش بودم؟ و در فکر آن زن من اکنون، چگونه آدمی هستم؟" رفتم نوشته‌های دوسال پیش و سال پیشم در مهر رو پیدا کردم و خوندم. نوشتن مداوم روزانه، چه کار خوبی بود که شروعش کردم. باعث شد تو این چند سال، صادق‌تر باشم با خودم. کم کم خودم رو بهتر بفهمم. 
زن سال پیش و دو سال پیش قطعا با زنِ امسال متفاوت بود. 
زنِ امسال توجهش به جزئیات بیش‌تر شده. هم‌چنان علیه سانتی‌مانتالیسم مبتذلِ "در لحظه زندگی کن" هست اما فهمیده جدا از اون تصور مبتذل، یک وجه منطقی هم وجود داره. جزئیات زندگی‌ش، اطرافش، اطرافیانش، فرمِ زندگی‌ش رو می‌سازن؛ پس خیلی مهمن. به جای گذشتن از این جزئیات و بی‌اهمیت‌دونستن‌شون، مکث می‌کنه، با دقت تماشا می‌کنه و لذت می‌بره. هنوز هم گاهی غمگین و خشمگینه، اما کم‌کم داره می‌فهمه با غم‌ها و خشم‌ها چه کنه. هنوز مسئله‌هاش زیادن و هر روز هم بهشون اضافه می‌شه! مستاصل می‌شه و فرار می‌کنه. هنوز جسور نیست. حتی خیلی راه داره برای جسور بودن. اما در حال تلاشه برای ساختن ورژن بهترش. و خب جز این چاره‌‌ی دیگه‌ای هم نداره. 
"چه فکر می‌کنی؟ 
جهان چو آبگینه‌ی شکسته‌ای‌ست
که سرو راست هم در او شکسته می‌نمایدت.
چنان نشسته کوه در کمین دره‌های این غروبِ تنگ
که راه بسته می‌نمایدت. (چه‌قدر این تصویرسازی رو دوست دارم.)
زمان بی‌کرانه را 
تو با شمار گام عمر ما مسنج. 
به پای او دمی‌ست این درنگِ درد و رنج.
به سان رود 
که در نشیب دره سر به سنگ می‌زند،
رونده باش. 
امید هیچ معجزی زِ مرده نیست
زنده باش... 
سه‌شنبه ۲۵ مهرماه ۱۴۰۲. 
        
(0/1000)

نظرات

چه یادداشت صادقانه، جسورانه و دوست‌داشتنی‌ای! همیشه به رشد باشید. 🌱
1
خیلی ممنونم از لطفتون. خوشحال شدم از دیدن کامنتتون پای این یادداشتم. 
سلامت باشید. هم‌چنین برای شما.