یادداشت محمدجواد قیاسی
1402/4/18
چیست این زندگی که درد از سر و روش میبارد و فقط باید عاشق بود تا بتوان حس نکرد؟ چیست این عشق که هِی دور سر زندگی میچرخاندت و آخر هم بهت نمیگوید کجای این دَوَران ممتد به مقصد میرسی؟ نمیدانم زندهیاد «عباس معروفی» چه دریافتی از زیستِ مردمان سنگسر (مهدیشهر کنونی در استان سمنان) داشته که ابتدا در «سال بلوا» و حالا در «نام تمام مردگان یحیاست»، اینچنین بیقرار و بیپروا، عشق را در وجود مردمان این شهر، به درد آغشته و درد را با سرنوشت درآمیخته. ولی هرچه هست، خط به خط با داور -شخصیت اصلی داستان- عاشقانه-پدرانه درد کشیدم، اشک ریختم و تا دلتان بخواهد نسبت به زندگی تامل کردم. تاملی جانفرسا و جانفزا! بگذریم... عباس معروفی در صفحه به صفحهی رمان «نام تمام مردگان یحیاست» به هنرمندانهترین شکل ممکن، سجع را پاس داشته است؛ چه در ساحت راوی قصه، چه در کالبد آدم بزرگها و چه در تنِ گلبرگگونهی کودکان. زبان و بیان او همیشه ستودنیست. چه کسی همانند او میتواند، با قُلدری تمام، حجم عظیمی از نوآوری و سنتگریزی زبانی و بیانی را یکجا جمع کند؟ از «روایت سیالذهن»ـش هم نمیدانم چگونه تعریف کنم که شایسته باشد. ولی به جرات میتوان گفت، رماننویسی ایرانی که مثل او بتواند پرچمدار جریان سیالذهن در ادبیات فارسی باشد، حالا حالاها بروز و ظهور نمیکند. دیگر چه بگویم؟ مُردم و زنده شدم با این رمانِ شاهکار. و هربار با خود گفتم: ای کاش زنده بود و باز هم برایمان رمان مینوشت. جداً درد است که ادبیات فارسی چنین اعجوبهای را از سال پیش از دست داده.
(0/1000)
محمدجواد قیاسی
1402/7/7
0