یادداشت Alexy Silver-Phoenix
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش زدهام فالی و فریادرسی میآید زآتش وادی ایمن نه منم خُرّم و بس موسی آنجا به امید قبسی میآید هیچ کس نیست که در کوی تواش کاری نیست هرکس آنجا به طریق هوسی میآید کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست این قدر هست که بانگ جرسی میآید جرعهای دِه که به میخانهٔ ارباب کرم هر حریفی ز پی ملتمسی میآید دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است گو بر آن خوش که هنوزش نفسی میآید خبر بلبل این باغ بپرسید که من نالهای میشنوم کز قفسی میآید یار دارد سر صید دل حافظ یاران شاهبازی به شکار مگسی میآید
15
(0/1000)
نظرات
کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشه نقاب/تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند.. الله اکبر از این بشر!
0